برای دانلود جزوه بر روی لینک زیر کلیک کنید.
دانش های زبانی و ادبی فارسی اول راهنمایی (دانلود جزوه ی کامل)
برای دانلود جزوه بر روی لینک زیر کلیک کنید.
دانش های زبانی و ادبی فارسی دوم راهنمایی (دانلود جزوه ی کامل)
برای دانلود جزوه بر روی لینک زیر کلیک کنید:
دانش های زبانی و ادبی فارسی سوم راهنمایی (دانلود جزوه کامل)
تهیه کننده درس دانلود پاورپوینت
پویا دراجی درس11 شکفتن دانلود
محمد حسین موسوی نسب درس17 دانلود
محمد رضا شیخی پند پدر دانلود
میلاد داوری قالب های شعری دانلود
آقای موسوی انواع فعل دانلود
آقای موسوی درس چهاردهم آزادگی دانلود
امیر عباس قلی زاده قالب های شعری دانلود
محمد مهدی بهشتی فروغ دانایی دانلود
منبع تمامی پاورپوینت ها: وبلاگ آقای موسوی
چو ایران نباشد تن من مباد بدین بوم و بر، زنده یک تن مباد بوم : سرزمین
آرزو میکنم، اگر ایران نباشد من نیز نباشم و حتّی در این سرزمین یک نفر هم زنده نباشد.
درس هفدهم
واژگان
پیکره: جسم ، صورت ، مجسمه گزند: آسیب عزّت : بزرگی ، ارجمندی گستاخی: جسارت ، پررویی
خبل : گروه ، دسته جان بر کف : آماده ی مرگ ، جانباز بنیان : پی ، ساختمان ، شالوده حامیان : طرفداران
تازش : حمله رشید: دلیر ، شجاع قلل : جمع قله سیما : چهره عرصه : میدان ماوا : پناهگاه
اهریمن : شیطان ناموس : شرف ، آبرو کنام : آشیانه
معنی بیت ها :
بیت اوّل: ای وطن تو برای جسم و جان ما پناهگاه امن و آرامی هستی.
بیت دوم:ای وطن تو به منزله نور برای چشمانمان و جان برای تن ما هستی.
بیت سوم:سخنی به تو می گویم که اگر گوش کنی همیشه شاد و سرزنده خواهی ماند.
بیت چهارم : انسانی که محبت هفت چیز(بیت بعد) را در دل نداشته باشد اورا پست تر و بی ارزش تر از شیطان به حساب بیاور.
بیت پنجم: علاقه به شرف و آبرو ، زندگی، دین ، خانواده ، ثروت و سرزمین
بیت ششم: به اعتقاد من کسی که از صمیم دل وطنش را دوست نداشته باشد بمیرد بهتر است.
جناس یکسانی و همسانی دو یا چند واژه در واجهای سازنده را گویند، اگر معنی متفاوتی داشته باشند. در دو کلمه همجنس گاه جز معنی هیچ گونه تفاوتی ندارند و گاه علاوه بر معنی، در یک مصوت یا صامت با هم متفاوتاند. به دو کلمه هم جنس یا هممعنی که در یک مصراع یا بیت به کار میرود، ارکان جناس گویند. ارزش جناس به موسیقی و آهنگی است که در سخن میآفریند و زیبایی جناس در گرو پیوندی است که با معنی سخن دارد. جناس در شعر و نیز در نثر به کار میرود. جناس تام یکسانی دو واژه در تعداد و ترتیب واجهاست؛ جناس تام بر موسیقی درونی مصراع یا جمله میافزاید؛ مانند:
بردوختهام دیده چو باز از همه عالم تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است
در این مثال واژه « باز» دو بار به کار رفته است؛ باز اول به معنی پرنده شکاری و باز دوم به معنی گشاده است.
انواع جناس ناقص
1- جناس ناقص حرکتی: یکسانی دو یا چند واژه در صامتها و اختلاف آنها در مصوتهای کوتاه است. تکرار صامتها، موسیقی درونی مصراع را پدید میآورد؛ مانند:
شکر کند چرخ فلک، از مَلِک و مُلک و مَلَک کز کرم و بخشش او، روشن و بخشنده شدم
در بیت بالا، سه واژه « مَلِک، مُلک، مَلَک» به کار رفتهاند، صامتهای هر سه واژه یکسان اما مصوتهای کوتاه آنان و همچنان معنی شان با هم متفاوت است.
2- جناس ناقص اختلافی: اختلاف دو کلمه در حرف اول، وسط یا آخر است. جناس میان دو واژه آنگاه جناس ناقص خوانده میشوند که اختلاف آنها بیش از یک حرف نباشد. برای نمونه:
بدان گه که خیزد خروش خروس ز درگاه برخاست آوای کوس
در این مثال، دو کلمه «خروش» و «خروس» در کنار هم آمدهاند، آخرین صامت دو کلمه با هم متفاوت است. هماهنگی این دو واژه در بقیه صامتها و مصوتها و هماهنگی حرف اول آنها با «خیزد» از عوامل آفرینش موسیقی در مصراع اول است. این جناس در کتب سنتی، به تفکیک اختلاف در حرف اول، وسط و آخر، جناس مضارع، لاحق و مطرف نامیده میشده است.
3- جناس ناقص افزایشی: اختلاف دو واژه است در معنی و تعداد حروف، این نوع جناس در کتب سنتی جناس زاید یا مذیّل نامیده میشده است. در جناس ناقص افزایشی، افزایش ممکن است در حرف اول، وسط و آخر رخ دهد. مانند:
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند همدم گل نمیشود، یاد سمن نمیکند
در این بیت، واژه «چمان» یک حرف بیشتر از «چمن» دارد. این حرف در وسط آن افزوده شده است. همسانی سه صامت دیگر در این دو واژه و همراهی چمان و چمن با کلمه «چرا» در آفرینش موسیقی درونی نقش داشته است.
.....................................................................................
جناس تام : آن است که دو کلمه در بیتی بیاید در خط و تلفظ یکسان باشند، اما دو معنی متفاوت داشته باشند. مانند : شیر (به معنی شیر خوردنی، شیر حیوان، شیر آب).
«بهرام گه گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت».
گور اول به معنی گورخر و گور دوم به معنی قبر است.
متن زیر به شما دانش آموزان عزیز کمک خواهد کرد از وقتی که برای مطالعه کردن صرف می کنید بهتر بهره ببرید.
۲. هر ۱ سیر معادل ۷۵ گرم
۳. هر ۱ مثقال معادل ۴.۷ گرم
۳. هر ۱ گالن معادل ۴ لیتر
۴. هر ۱ لیتر معادل ۴ فنجان اندازه گیری
۵. هر ۱ فنجان اندازه گیری معادل ۱۶ قاشق سوپخوری
۶. هر ۱ قاشق سوپخوری معادل ۳ قاشق مربا خوری
۷. هر ۱ پانیت معادل ۲ فنجان اندازه گیری
۸. هر ۱ پاند معادل ۴۵۶ گرم
۹. هر ۱ اونس معادل ۲۸۳ گرم
۱۰. هر ۱ پاند معادل ۱۶ اونس
۱۱. درجه جوش آب ۱۰۰ درجه سانتیگراد یا ۲۱۲ فارنهایت
۱۲. درجه بدن ۳۷ درجه سانتیگراد یا ۹۸.۶ فارنهایت
۱۳. درجه انجماد صفر درجه سانتیگراد یا ۳۲ فارنهایت
۱۴. برای تبدیل درجه سانتیگراد به فارنهایت، درجه سانتیگراد را در نه پنجم ضرب میکنیم و با ۳۲ جمع میکنیم.
۱۵. برای تبدیل درجه فارنهایت به درجه سانتیگراد، ۳۲ را در پنج نهم ضرب نموده و فارنهایت را از آن کسر میکنیم.
واژه ی "خُرافات "را در فارسی و نیز در عربی بسیار به کار می برند.ولی ریشه اش را نمی دانیم. خُرافه نام مردی در دوره ی جاهلیت عرب حجاز «پیش از اسلام » بود که سخنان باور نکردنی و شگفتی بر زبان می راند . او می گفت به سرزمین جن رفته است و با جنّیان سخن گفته و حرفهایی می زد که کسی باور نمی کرد. از آن پس هر که سخن نادرستی می گفت که ریشه در پندارگرایی و نادانی داشته باشد به زبان عربی می گفتند:
{ جاءَ بـِحَدیثِ خُرافة. } یعنی سخن خرافه را آورده است . مانند خرافه سخن می گوید .
کم کم کلمه ی خُرافه که نام آن مردِ خیالاتی و توهّم گرایِ عرب بود گسترش معنی یافت تا جایی که خُرافة را جمع بستند و خُرافات کردند . یعنی سخنانی که از پندارهای نادرست و نادانانه ریشه می گیرد.امروزه داستان آن مرد که نامش خُرافه بود فراموش شده ولی باورهای دروغین ، نادرست و نابخردانه را خُرافات نامند.
اگر کف دست راستتان بخارد نشانه ی این است که به زودی پولی به دستتان میرسد.
اگر کف دست چپتان بخارد نشانه ی این است که به زودی پولتان را از دست میدهید.
و اگر کف هردو دستتان بخارد شما باید به خرج و مخارج تان رسیدگی کنید.
یا در زمان امیرکبیرمردم ازروی جهل وخرافات حاضر نبودند در برابر بیماریِ آبله واکسینه شوند می گفتند:« اگر آبله بکوبیم ، بچّه جن زده می شود»!
ردیف |
واژه بیـگانه |
معـادل فارســی |
ردیف |
واژه بیـگانه |
معـادل فارســی |
|
|
|
1 |
آباژور |
نـورتاب |
44 |
بیوگـرافی |
سرگذشت،زندگینامه،شرح حال |
|
|
|
2 |
آبونه |
مشـترک |
45 |
پاراگـراف |
بنـد |
|
|
|
3 |
آپارتمان |
کاشـانه |
46 |
پارلـمان |
مجلـس |
|
|
|
4 |
آتلیه |
کارگاه |
47 |
پرسـنل |
کارکـنان |
|
|
|
5 |
آرشـیو |
بایـگانی |
48 |
پروژکـتور |
نورافکن-فراتاب |
|
|
|
6 |
آرم |
نشـانه |
49 |
پلمـپ |
مهـر و موم |
|
|
|
7 |
آسانسور |
آسان بر(انسان) بالابر(بار) |
50 |
پلی کپی |
دسـتگاه تکثیر |
|
|
|
8 |
آکادمـی |
فرهنگستان |
51 |
پمپاژ |
تلمبه زنی |
|
|
|
9 |
آلبـوم |
جنگ |
52 |
پور سانت |
درصـد |
|
|
|
10 |
آنتیـک |
عتیـقه |
53 |
تئـاتر |
نمایـش |
|
|
|
11 |
آیفـون |
آوا بر |
54 |
تئـوری |
نظـریه |
|
|
|
12 |
اپراتـور |
کاربر |
55 |
تراس |
مهتابی- بهـارخواب |
|
|
|
13 |
اپوزیسیون |
گروه مخالف |
56 |
تست |
آزمـون |
|
|
|
14 |
اتوبان |
بزرگـراه |
57 |
تکنولوژی |
فن آوری |
|
|
|
15 |
اتوبیوگرافی |
سرگذشت شرح حال خود |
58 |
تکنسـین |
فن ورز |
|
|
|
16 |
اتوماتیـک |
خودکار- خود به خود |
59 |
تکنیک |
فن |
|
|
|
17 |
اتیکـت |
بهـا نما |
60 |
تله تکست |
پیـام نما |
|
|
|
18 |
ادیت |
ویرایش |
61 |
تیـراژ |
شـمار- شمارگان |
|
|
|
19 |
ارگانیزاسیون |
سـازمان |
62 |
جکـوزی |
آبزن |
|
|
|
20 |
اسـانس |
عطـر مایه |
63 |
حق التحقیق |
پژوهـانه |
|
|
|
21 |
اسـپری |
افشـانه |
64 |
حق التدریس |
آمـوزانه |
|
|
|
22 |
اسـتامپ |
جوهـر گین |
65 |
دکـور |
آرایه |
|
|
|
23 |
اسـکورت |
همـروان |
66 |
دکوراسیون |
000آرایی-آرایش-آرایه گری |
|
|
|
24 |
اف اف |
در باز کن |
67 |
دسپینگ |
بازار شـکنی |
|
|
|
25 |
اکـیپ |
گروه مجهـز |
68 |
دوپیـنگ |
زور افـزایی |
|
|
|
26 |
اندیـکاتور |
نامـه نـما |
69 |
رتوش |
پرداخـت |
|
|
|
27 |
انسـتیتو |
موسـسه |
70 |
زونکـن |
پروندان |
|
|
|
28 |
انیـمیشن |
پویا نمـایی |
71 |
ژتون |
بهـا مهـر |
|
|
|
29 |
اولتیمـاتوم |
اتمام حجت- زنهاره |
72 |
سـری |
رشته- سلسله-مجموعه |
|
|
|
30 |
ایمـیل |
پیام نـگار |
73 |
سـریال |
زنجیـره |
|
|
|
31 |
ایندکـس |
نمـایه |
74 |
سـمبل |
نماد- رمز |
|
|
|
32 |
بادی گـارد |
جان پاس |
75 |
سندیکا |
اتحـادیه |
|
|
|
33 |
بارکـد |
رمزیـنه |
76 |
سنسور |
حس گر |
|
|
|
34 |
بارم |
شمارک |
77 |
سوبسیـد |
یارانه |
|
|
|
35 |
باند |
نوار |
78 |
سوژه |
موضـوع |
|
|
|
36 |
بروشـور |
دفتـرک |
79 |
سوییت |
سـراچه |
|
|
|
37 |
بلـوار |
چارباغ |
80 |
سیفون |
آب شویه |
|
|
|
38 |
بن |
بها برگ |
81 |
سینک |
ظرف شویی |
|
|
|
39 |
بورس |
بها بازار |
82 |
شارژ |
هزینه سرانه خدمات |
|
|
|
40 |
بوفه |
چینی جا |
83 |
شیفت |
نوبـت |
|
|
|
41 |
بوکس |
مشت زنی |
84 |
فاز |
گام |
|
|
|
42 |
بولتن |
خبـرنامه |
85 |
فاکتـور |
برگ خرید-صورت حساب |
|
|
|
43 |
بیلان |
ترازنامه |
86 |
فاکـس |
دورنـگار |
|
|
|
| ||
87 |
فانتـزی |
تفننی |
88 |
فایل |
پرونجا |
89 |
فـرم |
برگه |
90 |
فریزر |
یخ زن |
91 |
فلاسـک |
دما بان |
92 |
فلـش |
پیکـانه |
93 |
فولکلور |
فرهنگ مردم |
94 |
فیش |
برگه |
95 |
فیلتر |
پالایه-پایوران |
96 |
کابل |
بافه |
97 |
کابیـن |
اتاقک |
98 |
کاتالوگ |
فهرست-کالانما-کارنما |
99 |
کادر |
پیرابند |
100 |
کارتابل |
کارپوشه |
101 |
کامپیـوتر |
رایانه |
102 |
کاور |
پوشن |
103 |
کپسـول |
استوانک |
104 |
کپـی |
رونوشت- روگرفت |
105 |
کپی رایت |
حق نشر |
106 |
کریستال |
بلوره |
107 |
کلاسـه |
رده- طبقه |
108 |
کمپـوت |
خوشاب |
109 |
کوپن |
کالا برگ |
110 |
گارانـتی |
ضمانت-تضمین |
111 |
گارد |
پاس گان |
112 |
لژ |
جایگاه |
113 |
لوسـتر |
نور افشان |
114 |
لوکـس |
تجملی |
115 |
لیست |
فهرست-سیاهه-صورت |
116 |
مارگارین |
کره نباتی |
117 |
ماکت |
نمونک |
118 |
مانیفست |
بیانیه |
119 |
مایکروویو (اجاق ) |
تنـد پز |
120 |
مکانیزه |
ماشینی |
121 |
موکت |
فرشینه |
122 |
میکروفون |
صـدابر |
123 |
میکرو |
ریز |
124 |
میکـسر |
هم زن |
125 |
ویلچـر |
چرخک |
126 |
هارمونی |
هماهنگی |
127 |
بالکن |
ایوانک-ایوانگاه |
128 |
کنسانتره |
افشرده |
تاکنون پژوهشهاي بيشماري درزمينهي فعاليتهاي آموزشي اثربخش در کلاس درس انجام شده است. بهطوري که نتايج اين پژوهشها رهنمودهاي مفيدي را براي بهبود فعاليتهاي معلم در کلاس درس به همراه داشته است. بر اين اساس در اين مقاله، به ده اشتباهي پرداخته شده است که معلمان در کلاس درس بايد از آنها دوري کنند.
معلمان همواره ميخواهند در کلاس نقش مثبتي داشته باشند و اگر مراقب نباشند، نميتوانند اين مأموريت خطير را به خوبي به انجام برسانند. آيا تاکنون به عوامل زير که مخل تدريس هستند، توجه کردهايد؟
1. دوستي بيش از اندازه با دانشآموزان
اغلب معلمان کمتجربه ميخواهند بچهها آنها را از همه بيشتر دوست داشته باشند، درحالي که اين کار اشتباه است. اگر شما مرتکب چنين اشتباهي شويد، کنترلکلاس از دستتان خارج ميشود و اين به آموزش بچهها لطمه خواهد زد. به جاي آن، به دنبال احترام گذاشتن به دانشآموزان، تحسين و تقدير آنها باشيد. در اين صورت به يکباره خواهيد ديد، وقتي جدي و منصف هستيد، دانشآموزان به شما بيشتر علاقه پيدا خواهند کرد و اين نشان ميدهد که در مسير صحيحي قرار گرفتهايد.
2. آسانگيري در نظم و انضباط
به دلايل گوناگون، معلمان در آغاز سال در مورد انضباط سختگيري کمتري دارند و يا اصلا"سختگيري نميکنند. حتما"اين جمله را شنيدهايد که «تا شب عيد لبخند خود را به دانشآموزان نشان ندهيد.» شايد اين جملهاي سختگيرانه باشد، اما واقعيت اين است که «بايد از ابتدا نظم و انضباط داشته باشيد تا هر چه به جلو ميرويد، در اجراي قوانين راحتتر باشيد.» اما قبل از هر چيز، انعطافپذير بودن خود را نشان دهيد.
3. سازماندهي نکردن کارها از ابتدا
تا يک سال کامل تدريس نکردهايد، نميتوانيد حدس بزنيد در کلاس چه مقدار برگهي تکليف جمع خواهد شد. پس از يک هفته تدريس، متحير به انبوهي از برگهها نگاه خواهيد کرد که بايد به وسيلهي شما تصحيح شوند. از روز اول ميتوانيد با يک برنامهي سازماندهي شده، از انبوه شدن برگههاي دردسرساز جلوگيري کنيد. فايل کردن و قفسهبندي کردن، کمک بسيار مؤثري است. منظم باشيد و بدون فوت وقت، هر برگهاي را که به دست شما ميرسد، همان لحظه در جاي خود قرار دهيد. بهيادداشته باشيد، ميز مرتب در تمرکز ذهن مؤثر است.
4. ارتباط اندک با والدين و استفاده نکردن از نقش آنها
در نگاه اول، مشورت کردن با اوليا نوعي تهديد بهنظر ميآيد. در حالي که اين کار، گنجينهي گرانبهايي را در اختيارتان قرار ميدهد. براي جلوگيري از ابهامات و جبههگيري، همکاري با اوليا را امتحان کنيد. همکاري اوليا با کلاس، باعث آسانترشدن کارتان خواهد شد. آنها با شرکت داوطلبانه در کلاس يا پيگيري برنامهي رفتاري درخانه، با شما همکاري خواهند کرد.
5. شرکت در بحثهاي بيهوده
اين دامي است که معلمان باتجربه هم، مانند معلمان کمتجربه در آن گرفتار ميشوند. در محيط مدرسه نيز مانند همهي محيطهاي کاري، جدال، لجاجت و بدجوابي وجود دارد. با گوش دادن به بدگويي دربارهي موضوعي که از آن خبر داريد، خود را در موقعيت خطرناکي قرار ميدهيد. با اين کار، در يک طرف دعوا قرار خواهيد گرفت و خود را بين دو دستهي دعوا غوطهور خواهيد کرد. در حاليکه چيزي عايد شما نخواهد شد. بهتر است رابطهي خود با همکاران را در حالت دوستانه و بيطرفانه حفظ و روي کار بادانشآموزان تمرکز کنيد. از جروبحث بپرهيزيد و به پيشرفت در آموزش بپردازيد.
6. ارتباط نداشتن با همکاران
گفتيم که از شرکت در بحثهاي بيهوده بپرهيزيد، اما نه به قيمت تنها ماندن در محيط کلاس خود. با خوردن غذا در جمع همکاران و مشارکت در کارهاي مدرسه و مشورت با کارکنان، در کمک به همکاران و کمکگرفتن از آنها در فعاليتهاي جمعي شرکت کنيد. هيچوقت نميدانيد چه موقع به کمک همکاران احتياج پيدا خواهيد کرد و اگر مدتها از جمع کنارهگيري کنيد، بعد از آن، کمک گرفتن از آنها کار بسيار سختي خواهد بود.
7. زياد کار کردن و خسته شدن
با جديت کار کنيد، مؤثر و مسئوليتپذير باشيد، اما به موقع به خانه برويد و اوقاتي را به استراحت و تجديد قوا اختصاص دهيد. بهطور کلي، اجازه ندهيد مسائل کلاس به آسايش شما و احساس لذت از زندگي در خارج از کلاس، لطمه بزند. نشاط خود را حفظ کنيد که دانشآموزان به معلم با نشاط بيشتر نياز دارند.
8. کمک خواستن
شغل معلمي به مهارتهاي والاي انساني نياز دارد. اغلب ما ميکوشيم هر مشکلي را از سر راه برداريم، اما اين نميتواند به يک قاعده تبديل شود. نترسيد از اين که آسيبپذير به نظر بياييد. آگاهانه اشتباهات را بپذيريد و از همکاران خود کمک بخواهيد. با نگاهي به اطراف، صدها سال تجربه را نزد همکاران پيدا خواهيد کرد. اغلب آنها در راهنمايي کردن و اختصاص وقت به شما، سخاوتمند هستند. در اين هنگام خواهيد ديد، آنقدر که فکر ميکرديد، تنهانيستيد.
9. روياپردازي و نااميدي زودرس
معلمان تازهکار بايد مراقب باشند کهدر اين دام گير نيفتند. جوانان وارد اين حرفه ميشوند، چون آرمانگرا، خوشبين و آمادهي تغيير و تحول سريع هستند. اين خيلي خوب است، چون دانشآموزان و همکارانتان به اين انرژي تازه و به فکر خلاق احتياج دارند. اما وارد دنياي خيال نشويد که ممکن است نتيجهي آن نااميدي و سرخوردگي باشد.
10. به خود سخت گرفتن
شغل معلمي به اندازهي کافي سخت هست. بنابراين، ذهن خود را مشغول اشتباهات، کوتاهيها و لغزشها نکنيد. هيچکس کامل نيست. حتي معلمان باتجربه و موفق هم گاهي اوقات تصميمات اشتباهي ميگيرند. اشتباهات رخ داده را فراموش کنيد، خود را سرزنش نکنيد و قدرت ذهنيتان را براي زمان آينده که به آن نياز داريد، نگه داريد. به خود سخت نگيريد و با دانشآموزاني که مشکل دارند، ياري و همدردي کنيد.
منبع
رشد تکنولوژي آموزشي، شمارهي 1، مهر 1388
سایت تبیان
یکی از برنامه های جالب جهت استفاده در کلاس های هوشمند، ساخت کتابهای ورق زن است. می توان کتاب درسی یا قسمتی از درس یا.... ساخت و روی آن موسیقی ، تصویر یا..... گذاشت.
این نرم افزار را ازاینجا دانلود نمایید.
در ادبیات فارسی، آرایههای ادبی یا صناعات ادبی یا صنایع ادبی به کار بردن فنونی است که رعایت آن ها بر جلوهها و جنبههای زیبایی و هنری سخن میافزاید. از جمله تناسبهایی آوایی یا معنایی.
آرایههای لفظی
به آن دسته از آرایههای ادبی که از تناسبهای آوایی و لفظی میان واژهها پدید میآید میگویند.
واجآرایی (نغمه حروف)
به تکرار یک واج صامت یا مصوت در یک بیت یا عبارت گفته میشود به گونهای که طنین آن در گوش بر جای بماند و باعث پیدایش موسیقی آوایی در آن بخش از سخن شود.
- مثال
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار | دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود |
(واج آرایی با تکرار صامت /س/)
- مثال
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است | باد خنک از جانب خوارزم وزان است |
(واج آرایی با تکرار صامتهای /خ/ و /ز/)
این دو حرف به زیبایی بیانگر خزان میباشند.
قابل ذکر است که واج تکرار شونده میتواند صامت یا مصوت باشد. برای مثال:
- مثال
خوابِ نوشینِ بامدادِ رحیل | بازدارد پیاده را ز سبیل |
که همان طور که مشاهده میکنید تکرار مصوت کوتاه «اِ» در این مصراع تکامل بخش موسیقی درونی است.
- مثال
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد | که تا زخال تو خاکم شود عبیر آمیز |
- مثال
قیامت قامت و قامت قیامت | قیامت میکند این قد و قامت |
- مثال
بر او راست خم کرد و چپ کرد راست | خروش از خم چرخ چاچی بخواست |
- مثال
{{پایان شعر
سجع
سجع به معنی اوردن کلمات هم وزن و قافیه در یک عبارت یا نوسته یا انشاء است اوردن سجع می تواند به بهتر شدن مطلب یا انشاء ما بسیار کمک کند
ترصیع
هر گاه اجزای دو بخش از یک بیت یا عبارت، نظیر به نظیر، هم وزن و در حرف آخر مشترک باشند. البته منظور از حروف آخر حروف اصلی و انتهایی می باشد
جناس
جناس یا همجنسسازی نزدیکی هرچه بیشتر واژهها از نظر لفظی است. آرایه جناس به دو نوع اصلی تقسیم میشود: جناس تام و جناس ناقص.
جناس تام
در جناس تام، تمام صامتها و مصوتهای دو کلمه یکسان هستند، اما معنی آنها با یکدیگر متفاوت است. به عبارتی دیگر، واژگانی که دو بار در یک بیت یا عبارت به کار میروند و هر بار معنایی متفاوت از آنها برداشت میشود، متجانساند.
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی | غنیمتست چنین شب که دوستان بینی | |
خرامان بشد سوی آب رَوان | چنان چون شده باز یابد رُوان |
(رَوان در مصراع نخست به معنی جاری و درمصراع دوم به معنی جان و روح است)
جناس تام دارای فروعی نیز هست، جناس مرکب (یا جناس مَرْفُوّْ) که دو زیر مجموعه نیز دارد: مرکب مَقرون و مرکب مَفروق. همچنین جناس مُلَفَّق نیز از فرعیات جناس مرکب است.
جناس غیر تام (ناقص)
هر گاه دو واژه در یکی از موارد آوایی زیر با هم اختلافی جزیی داشته باشند و در یک بیت یا عبارت به کار روند. که انواع آن جناس ناقص، جناس زاید، جناس مذیّل، جناس مرکّب، جناس مفروق، جناس مقرون، جناس متشابه، جناس مطرّف، جناس خط، جناس لفظ و جناس مکرّر هستند که در مرور زمان به دلیل تقسیم بندی زیاد در حال کنار گذاشته شدن هستند.
جناس محرّف
اختلاف دو واژه در صداهای کوتاه (اِعراب) جناس ناقص محرف یا جناس ناقص به حرکت است:
پس طفل کآرزوی ترازوی زر کُنَد | نارنج از آن کَنَد که ترازو کُنَد ز پوست |
جناس اختلافی یا جناس ناقص به حرف
هر گاه دو رکن جناس در یکی از حروف با هم اختلاف داشته باشند به آن جناس اختلافی یا جناس ناقص به حرف میگویند.. کمند/سمند.. آزاد/آزار.. زحمت/رحمت..
یک واژه، یک حرف، بیش از دیگری دارد
خاص و خلاص کام کامل
یک واژه از ترکیب دو واژه دیگر به دست میآید
دل خلوت خاص دلبر آمد | دلبر ز کرم به دل بر آمد |
دو واژه از نظر آوایی یکسان اما از نظر املایی متفاوت اند
هر گاه دو رکن جناس در تلفظ و خواندن با یکدیگر یکسان باشند اما در نوشتار با هم متفاوت باشند به آن جناس لفظی میگویند.. صبا/سبا.. خوان/خان.. حیاط/حیات.. خیش/خویش...
اختلاف دو واژه در جابه جایی حروف است
بنات، نبات
آرایههای معنوی
به ان دسته از آرایههایی که بر پایه تناسبهای معنایی واژهها شکل میگیرند آرایه معنوی گویند
مراعات نظیر
آوردن دو یا چند واژه در یک بیت یا عبارت که در خارج از آن بیت یا عبارت نیز رابطهای آشنا و خاص میان آنها برقرار باشد
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند | تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری |
(ابر و باد و مه و خورشید و فلک همگی جز عناصر و پدیدههای طبیعت هستند.)
تضاد
هر گاه دو واژه با معنای متضاد در یک بیت یا عبارت به کار رود آرایه تضاد پدید میآید.
در نومیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است.
واژههای /نومیدی/ با /امید/ و همچنین واژگان /سیه/ با /سپید/ متضاد و مخالف هستند.
متناقضنما Paradox) [هر گاه دو مفهوم متضاد رابه هم نسبت دهیم یا آن دو را در یک چیز جمع کنیم آرایه متناقضنما شکل میگیرد و معمولاً معنایی عمیق و پر مغز در پس آن نهفتهاست.
«جامهاش شولای عریانی است»
(عریانی به شولا نسبت داده شده اما شولا نوعی جامهاست و ضد عریانی)
هر گاه در یک بیت یا عبارت بین دو مورد (مثل «الف» و «ب»)رابطهای برقرار کنیم و مثلاً بگوییم«الف»، «ب» است یا «الف»، «ب» را آورد و آن را در بخش دیگری از همان بیت یا عبارت بین آن در مورد همان رابطه را برقرار کرده اما جای ان دو را با هم عوض کنیم آرایه عکس شکل میگیرد.
بهرام که گور میگرفتی همه عمر | دیدی که چگونه گور بهرام گرفت |
مثال : جيب هايم پر از خالي است . {جمع شدن پر و خالي باهم غير ممكن است و هم ديگر را نقض مي كنند}
لفونشر
هر گاه دو یا چند جزء از کلام بدون توضیحی در پی هم بیایند (لف) و آن گاه توضیحات مربوط به هر یک در پی هم آورده شوند (نشر)، آرایه لفّونشر شکل میگیرند.
پروانه ز من، شمع ز من، گل ز من آموخت | افروختن و سوختن و جامه دریدن |
(پروانه از من افروختن را، شمع از من سوختن را و گل از من جامه دریدن را آموخت.)
- مثال
سیب و بهی و انار به ترتیب لف و نشر///دل را و معده را و جگر را مقوی است
- مثال
به روز نبرد آن یل ارجمند///به شمشیر و خنجر به گرز و کمند
برید و درید و شکست و ببست///یلان را سر و سینه و پا و دست
-
- یعنی: (1)با شمشیر سر را برید و (2)با خنجر سینه را درید و (3)با گرز پا را شکست و (4)با کمند دست را ببست.
- مثال
هنر خوار شد،جادوي ارجمند /// نهان راستي ، اشكارا گزند
هنر(لف 1)،جادوي(لف 2)//راستي(نشر 1)،گزند(نشر 2)
تلمیح (اشاره)
هر گاه با شنیدن بیت یه عبارتی به یاد داستان و افسانه، رویدادی تاریخی و مذهبی یا آیه و حدیثی بیفتیم، بدون آنکه آن موضوع مستقیماً تعریف شده باشد، آن بیت یا عبارت دارای آرایه تلمیح است.
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت | من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم |
(اشاره به داستان حضرت آدم و رانده شدن او به خاطر خوردن گندم.)
تضمین
هر گاه شاعر یا نویسندهای، بخشی از نوشته فردی دیگر را در میان اثر خود جای دهد، آن شعر یا نوشته راتضمین نمودهاست.
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد | که رحمت برآن تربت پاک باد | |
میازار موری که دانه کش است | که جان داردو جان شیرین خوش است |
این دو بیت بخشی از بوستان سعدی است و سعدی بیتی معروف از فردوسی را در میان شعر خود عیناً نقل کردهاست.
اغراق
هنگامی که شاعر یا نویسنده، صفتی را در فرد یا پدیدهای آنچنان برجسته نشان دهد که در عالم واقع امکان دستیابی به آن صفت در آن حد و اندازه وجود نداشته باشد، آرایه اغراق آفریده میشود. البته این ادعای غیر ممکن باید به گونهای بیان شده باشد که باعث افزایش گیرایی سخن گردد وشعار گونه وغیر واقعی جلوه نکند.
بخواهد هم از تو پدر کین من | چو بیند که خشت است بالین من |
(اغراق در ممکن نبودن رهایی از انتقام پدر)
شود کوه آهن چو دریای آب | اگر بشنود نام افراسیاب |
حسن تعلیل [هر گاه شاعر و نویسنده برای موضوعی، دلیلی غیر واقعی وتخیلی، اما دلپذیر و قانع کننده ارایه دهد به حسن تعلیل دست مییابد.
تا چشم بشر نبیندت روی | بنهفته به ابر چهر دلبند |
(شاعر علت ابر پوش بودن قله دماوند را برای ندیدن او بیان کردهاست.)
- مثال
تو قلب فسرده ي زميني ///از درد ورم نموده يك چند
حسن تعليل:علت برامدگي دماوند اينگونه توجيه شده است كه((دماوند))قلب زمين تصور شده است كه دردگرفته و از شدت درد ، ورم نموده است
- مثال
خاک بغداد به مرگ خلفا می گرید /// ور نه این شط روان چیست که در بغداد است؟
حسن تعلیل : شاعر علت جاری بودن رود دجله در بغداد را گریستن خاک آن شهر به مرگ خلفا می داند و حال آنکه می دانیم جاری بودن رود در بغداد امری طبیعی است.
مثل
هر گاه شاعر یا نویسنده درسخن خود از «ضرب المثلی» استفاده کند و یا بخشی از سخن او آنقدر معروف باشد که به عنوان ضرب المثل به کار رود، آن بخش از کلام دارای آرایه مثل است.
بی گمان دیوار طبع پست خاکآلود ماست | گر بود کوتاهتر دیواری از دیوار ما |
آنکس که بدم گفت بدی سیرت اوست | وانکس که مرا گفت نکو خود نیکوست | |
حال متکلم از زبانش پیداست | از کوزه همان برون تراود که در اوست |
م*مثال
چون نيك نظر كرد پر خويش بر ان ديد /// گفتا زكه ناليم كه از ماست كه بر ماست
مثل(از ماست كه بر ماست)
تمثیل
هر گاه برای تاًیید یا روشن شدن مطلبی (معمولاً پیچیده) آن را به موضوعی ساده تر تشبیه کنیم یا برای اثبات موضوعی نمونهای بیاوریم آرایه تمثیل را به کار گرفته اییم
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش | هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت |
(حافظ خطاب به زاهدان و واعظان میگوید که من اگر خوب یا بد هستم ربطی به شما ندارد و شما همان بهتر که مراقب اعمال خود باشید، همچنان که هر کسی هنگام درو آنچه را که خود کاشتهاست برداشت میکند. شاعر برای درستی گفته خود در مصراع نخست، در مصراع دوم موضوعی ساده را که درستی آن بر همه آشکار است به عنوان نمونهای برای ان ذکر میکند.)
اسلوب معادله
هرگاه شاعر بیتی بسراید که با عوض کردن جای مصراع اول و مصراع دوم خللی در مفهوم بیت ایجاد نشود و بیت دوم مصداقی برای بیت اول باشد، به آن آرایهٔ اسلوب معادله گویند. صائب تبریزی از جمله شاعرانی است که اسلوب معادله را به عنوان یک عنصر اصلی در اشعار خویش قرار دادهاست.
- مثال
دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست /// جای چشم، ابرو نگیرد، گرچه او بالاتر است
- مثال
دلبر جانان من برده دل و جان من /// برده دل و جان من دلبر جانان من
- مثال
عیب پاکان زود بر مردم هویدا می شود /// موی اندر شیر خالص زود پیدا می شود
- مثال
پرده ی شرم است مانع میان ما و دوست /// شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا
- مثال
محرم این هوش جز بی هوش نیست /// مر زبان را مشتری جز گوش نیست
- مثال
پیشانی عفو تو را پرچین نسازد جرم ما /// ایینه کی برهم خورد از زشتی تمثال ها
- مثال
ای دوست دزد حاجب و درمان نمی شود /// گرگ سیه روز سگ چوپان نمی شود
ایهام
هر گاه واژه یا ترکیبی که دارای دو معنی است به گونهای در کلام به کار رود که هر دو معنا از ان قابل برداشت باشد آرایه ایهام شکل میگیرد. گاهی منظور اصلی تنها یکی از ان دو معنا است و گاهی هیچ یک بر دیگری برتری ندارد.
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد | گفتم افسانه شیرین و به خوابش کردم |
شیرین: زیبا و دلنشین، معشوقه فرهاد
ای دمت عیسی دم از دوری مزن من غلام آن که دوراندیش نیست(دوراندیش:عاقبت نگر/آنکه به دوری وجدایی بیندیشد.)
ایهام به تنهایی سخنی است که دارای دو معنا باشد: یکی معنای دور که معنای اصلی است و دیگری معنای نزدیک.[۱]اما ایهام تناسب یکی از زیر مجموعههای ایهام است و همانطور که از نام آن پیداست جمع دو صنعت ایهام و تناسب است. در این صنعت، یک واژه دارای دو معنی است منتها یکی از آن معانی، در شعر حضور دارد(معنای حاضر) یعنی شعر با آن معنی گزارش میشود و یکی از معانی در شعر نیست(معنای غایب) اما این معنی غایب، با کلمه یا کلمات دیگری در بیت تناسب دارد.[۲] تفاوت ایهام با ایهام تناسب در این است که در ایهام گاه هر دو معنی پذیرفتنی است ولی در ایهام تناسب تنها یک معنی به کار میآید و معنی دوم با واژه یا واژههای دیگر یک مراعات نظیر است. به عبارت دیگر ایهام تناسب آوردن واژهای است با حداقل دو معنی که یک معنی آن، مورد نظر و پذیرفتهاست و معنی دیگر نیز با بعضی از اجزای کلام تناسب دارد. واژهای که ایهام تناسب میسازد حداقل یک معنی آن با بعضی دیگر از اجزای سخن مراعات نظیر میسازد.
(سعدی)
چنان سینه گسترده بر عالمی | که زالی نیندیشد از رستمی |
در مثال بالا زال و رستم در مصرع دوم ذهن را به سوی این معنی میبرد که منظور از زال در این مصرع، نام پدر رستم است در حالی که این معنی درست نیست. زال در این جا به معنی پیرزن سفید موی است. تکاپوی ذهن در مورد واژهی زال که با دو معنی به کار رفتهاست، ایهام تناسب را میسازد؛ که یکی از آن دو معنی پذیرفتنی، و دیگری با بعضی از اجزاء کلام تناسب دارد؛ و یک مراعاتالنظیر میسازد. یعنی معنی زال پدر رستم، با رستم مراعاتالنظیر میسازد و زال به معنی پیرزن سفید موی که ذهن با تلاش به آن میرسد ایهام تناسب میسازد.[۳] در بیت زیر ماه استعاره از معشوق است و با همین معنی است که بیت را معنی میکنیم. اما اگر معنی دیگر ماه یعنی سی روز را در نظر بگیریم با هفته و سال، مراعاتالنظیر میسازد.[۴]
(حافظ)
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالی است | حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است |
نکاتی که در ایهام تناسب باید به آنها توجه نمود: نکته ی اول: اینکه کدام معنی در شعر نقش اصلی دارد بسته به آن است که کلمه در آن معنی با کلمات بیشتری رابطه و تناسب داشته باشد.
نکته ی دوم: یکی از انواع مهم ایهام تناسب، ایهام تضاد است، یعنی معنی غایب با معنی کلمه یا کلماتی از کلام رابطهی تضاد داشته باشد:
(حافظ)
ز زهد خشک ملولم کجاست بادهی ناب | که بوی باده مدامم دماغ تر دارد |
ایهام تناسب با درگیر ساختن ذهن خواننده بر سر انتخاب یک معنی، لذت ادبی ایجاد میکند. ایهام تناسب در شعر سعدی و حافظ به زیبایی هر چه تمامتر و بسیار دیده میشود.[۶] برای نمونه در این شعر سعدی:
(سعدی)
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش | تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم |
کلمه ضرب در این بیت هم به معنای ضربه زدن است و هم به معنای آلت موسیقی است که با واژههای چنگ و نواختن در بیت مراعاتالنظیر است. یا در این بیت:
(سعدی)
هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی | چه حاجت است که گوید شکر که شیرینم |
کلمه شکر که هم به معنای طعم شیرین است و هم به معنای معشوقهی خسرو است که با شیرین مراعاتالنظیر است.[۷]
نمونه ای از اشعار حافظ:
(حافظ)
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت | کاین گوشه پر از زمزمهی چنگ و رباب است |
در این بیت کلمهی گوشه، دارای دو معنی است: یکی در معنای کنج و زاویه(در معنای حاضر ) است و دیگر اینکه اصطلاحی است در موسیقی(معنای غایب)؛ چنگ و رباب با معنای غایب تناسب دارند.
اما مثالی از اشعار مولانا:
دل چه خورده است عجب دوش که من مخمورم | یا نمکدان که دیدهست که من در شورم |
کلمهی شور در شعر، یکی در معنای شور و حال(معنای حاضر) است و دیگر در معنای نوعی مزه(معنای غایب) است. این کلمه در معنای غایبش با نمکدان تناسب دارد.[۸]
تشبیه
یعنی مانند کردن چیزی به چیز دیگر که به جهت داشتن صفت یا صفاتی با هم مشترک باشند .
هر تشبیه دارای چهار رکن یا پایه است :
۱- مشبه : کلمه ای که آن را به کلمه ای دیگر تشبیه می کنیم .
۲- مشبه به : کلمه ای که کلمه ی دیگر به آن تشبیه می شود .
۳- ادات تشبیه : کلمات یا واژه هایی هستند که نشان دهنده ی پیوند شباهت می باشند و عبارتنداز : همچون، چون، مثل، مانند، به سان، شبیه، نظیر، همانند، به کردار و ... .
۴- وجه شبه : صفت یا ویژگی مشترک بین مشبه و مشبه به می باشد . ( دلیل شباهت )
مثال : علی مانند شیر شجاع است . به ترتیب: مشبه (علی)؛ ادات تشبیه(مانند)؛ مشبه به(شیر)؛ وجه شبه(شجاع)
مجاز
به کار رفتن واژهای به جای واژه دیگر مجاز نام دارد. هیچ گاه چنین امری ممکن نیست مگرآنکه میان آن دو واژه در خارج از کلام رابطهای بر قرار باشد.
آن قدر گرسنهام که میتوانم تمام ظرف را بخورم. رابطهای میان دو واژهای ظرف و غذا در این عبارت است.
استعاره
هر گاه واژهای به دلیل شباهتی که با واژه دیگر دارد به جای آن به کار رود استعاره پدید میآید.(همچنین بیان امری نا شناخته بر حسب امر شناخته شده.)در واقع استعاره نوعی از تشبیه است که یکی از ادات تشبیه در ان ذکر نشده باشد(یا مشبه یا مشبه به ذکر نشده باشد)
بر کشتههای ما جز باران رحمت خود مبار.(کشتهها به کسر«ک») در این عبارت رحمت خدا به باران مانند شدهاست. روشن است که در این عبارت، منظور از کشتهها معنایی لفظی آن نیست بلکه مقصود اعمال بندگان است.
مثال جعفر و رضا: هرچه خواهی در سوادش رنج برد تیغ صرصر خواهش حالی سترد----> تیغ صرصر استعاره از باد
کنایه
به جملات زیر توجه کنید تنها همان رتبه های بالا را وعده بگیر و مابقی را نقداً خط بکش با حال استیصال پرسیدم پس چه خاکی بر سرم بریزم؟ در جمله های بالا دو عبارت مشخص شده دارای دو معنی نزدیک و دور هستند اما معنی دور ان ها مورد نظر است . خط بکش در اصطلاح یعنی نادیده بگیر و چه خاکی به سرم بریزم یعنی چه کار باید بکنم در جمله های ذکر شده این معانی دور مورد نظر است و معانی نزدیک و واقعی مقصود نویسنده را نمی رساند و به این کار برد کنایه می گویند[۱]
تشخیص هر گاه صفات انسان را به موجود دیگری که جاندار نباشد ربط بدیم از تشخیص استفاده کردیم مثال: من این کتاب را می خوانم این کتاب من را به خواندنش دعوت می کند
حس آمیزی
هر گاه موضوعی را که مربوط به یکی از حواس است. به چیزی نسبت دهیم که با ان حس قابل احساس نباشد، آرایه حس آمیزی آفریده میشود که در زبان روزمره نیز کم کاربرد نیست.
طعم پیروزی را چشید.
در این عبارت «مزه» که مربوط به حس چشایی است به پیروزی نسبت داده شدهاست. اما پیروزی با حس چشایی قابل احساس نیست.
حقیقت تلخ است.
در این عبارت {تلخی} که مربوط به حس چشایی است به حقیقت نسبت داده شده است. اما حقیقت با حس چشایی قابل احساس نیست.
مثنوی :
شعری است که هربیت آن دو قافیه ی جداگانه داشته باشد.شعری که اولا ، تمام ابیاتش مُصّرَع است ،یعنی ،در مصراع اول و دوم تمامی بیت ها قافیه وجود دارد ، ثانیا ، قافیه ی هر بیتی مستقل است و با بقیه ی بیت ها ی دیگر تفاوت دارد . از این رو ، هر تعداد که بخواهیم ، قافیه برای ابیات پیدا می شود ، زیرا کلمات قافیه عوض می شوند و بدین ترتیب ، هیچ گونه کمبود قافیه پیش نمی آید و می توان هزاران بیت شعر سرود و حتی اشکالی ندارد که قافیه های یک بیت را پس از چند بیت بعد ، دوباره به کار ببریم . به همین دلیل ، داستان ها ، حماسه ها و اغلب مطالب طولانی به صورت مثنوی سروده شده است .حداقل مثنوی 2 بیت است ، اما حداکثر آن هیچ محدودیتی ندارد .
نمودار مثنوی
................................ l .......................................l
................................n .........................................n
................................ v .........................................v
غزل :
در لغت به معنی عشق بازی و گفتن سخن عاشقانه است 0غزل های اولیه ی زبان فارسی تا حدود قرن هشتم از لحاظ موضوع هم عاشقانه بود ، اما از آن پس ، موضوعات مختلف به محدوده ی غزل وارد شد ، چنان که در دوران معاصر، موضوعات سیاسی هم در حدی وسیع در غزل راه یافته است . امروزه غزل و قصیده ، تفاوت مهمی جز در تعداد بیت ندارند . در مورد تعداد ابیات غزل ، نظریات متفاوتی وجود دارد ،ولی بیشتر تعداد ابیات بین پنج تا پانزده بیت را با وضع قافیه ای که گفتیم ،غزل دانسته اند و از 16 بیت به بالا را قصیده می شمارند البته غزل های بیش از 15 بیت هم گاه گاهی دیده می شود ، اما شکل معمول آن بین 5 تا 15 بیت است . در غزل ، رعایت یک موضوع خاص و واحد ، شرط نیست ؛ یعنی ، می توان در یک غزل ، چند نکته ی جداگانه را مطرح کرد .
نمودار غزل
................................ l .......................................l
................................ ......................................... l
................................ ......................................... l
در مورد غزل نمی توان استاد واحدی را به عنوان بهترین نام برد ، اما می توانیم چند نفر را در هر مسیر به عنوان برگزیده نام برد .
جلال الدین محمد مولوی = غزل کاملا عارفانه شمس الدین محمد حافظ = غزل عرفانی ، اجتماعی
شیخ مصلح الدین سعدی = غزل عاشقانه صائب تبریزی = غزل به شیوه ی سبک هندی
فرخی یزدی = غزل اجتماعی – سیاسی
قصیده :
شعری است که از لحاظ شکل و قافیه مانند غزل ؛ یعنی ، قافیه ها در مصراع اول و مصراع های زوج می آید و در آن معمولا یک قصد معین ، یعنی ، یک موضوع واحد محور سخن قرار می گیرد و از این جهت با غزل تفاوت دارد ، چون در غزل ،موضوع واحد ، شرط نیست . تفاوت قطعی غزل با قصیده در ابیات آن هاست ، زیرا غزل بین 5 تا 15 بیت است ، اما قصیده ، حد اقل شانزده بیت است و حد اکثر آن آزاد است . و تا بیش از 220 در قصاید خاقانی دیده می شود .بدیهی است که در باره ی شماره ی ابیات قصیده ، نظریات دیگری نیز وجود دارد ، اما امروزه بهترین راه شناخت قصیده نسبت به غزل ، شماره ی ابیات آن است که اگر از 16 بگذرد ، قصیده است.
نمودار قصیده
................................ l .......................................l
................................ ......................................... l
................................ ......................................... l
سرایندگان قصیده :
قرن 4 رودکی قرن 5 ناصر خسرو قرن 6 انوری ابیوردی ، خاقانی شروانی ، سید حسن غزنوی و سنایی غزنوی قرن 7 سعدی دوره ی معاصر= ملک الشعرا ، محمد تقی بهار
قطعه :
شعری است که هیچ یک از ابیاتش مصَرّع نیست ؛ یعنی، قافیه هایش فقط در مصراع های زوج قرار دارد .نام قطعه را به این سبب به این نوع شعر داده اند که گویی قطعه ای از غزل یا قصیده را از میان آن بریده باشند ، چون قافیه غزل و قصیده فقط در آخر بیت هاست مگر نخستین که هر دو بیت هایش دارای قافیه است .
حداقل ابیات آن 2 بیت است اما حداکثر آن مشخص نشده است ؛ معمولا حد اکثر قافیه زیاد نیست.در قطعه ، غالبا موضوعات اخلاقی و اجتماعی مطرح میشود ، ام موضوع معینی ندارد .
نمودار قطعه
................................ .......................................l
................................ ......................................... l
................................ ......................................... l
سرایندگان قطعه :
ابن یمن فریومدی در قر ن8 بهترین سراینده ی قطعه شناخته شده است و سپس به ترتیب انوری ابیوردی قرن 6 و پروین اعتصامی (معاصر) جای دارند .
چهار پاره :
از جهت شکل ظاهری ، یک چهار پاره ، ترکیبی است از چندین قسمت که هر کدام دو بیت باشند با وزن یکسان و در هر بخش از جهت شکل قافیه ، کاملا شبیه یک قطعه باشد ، یعنی ، قافیه هایش فقط در آخر بیتها قرار می گیرد و قافیه ی هر دو بیت مستقل و با بقیه ی دو بیت ها تفاوت دارد . تنها تفاوت یک چهار پاره با مجموعه ای از چندین قطعه دارای دو بیت ، در این است که دو بیت های چهار پاره از جهت موضوع ، به هم مربوط و در دنباله یکدیگر هستند ، اما هر قطعه باید موضوعی مستقل داشته باشد 0 چهار پاره در دوران معاصر ابداع شده است و محدودیتی در تعداد دو بیت ندارد .
رباعی و دو بیتی :
این دو نوع شعر از جهت شکل ظاهر ، شباهت های بسیاری با هم دارند . قافیه های هر دو در مصراع های 1،2و 4 قرار دارد و در مصراع سوم ، بسته به اختیار شاعر است ؛ یعنی، حق دارد که قافیه را در هر چهار مصرع هم رعایت کند . در هر رباعی یا دو بیتی ، یک موضوع کاملا مستقل مطرح می شود .
ترکیب بند و ترجیع بند
مجموعه چند غزل یا قصیده بر یک وزن که هر کدام قافیه مخصوص به خود دارد و بیتهای متفاوتی در بین هر غزل عامل اتصال غزلها با یکدیگر است. تفاوت اساسی ترکیب بند و ترجیع بند در این است که در ترجیع بند، بیت ترجیع همه قسمتها یکسان است. ولی در ترکیب بند، بیت ترکیب متفاوت و قافیهای هربار به گونهای دیگر دارد. معروفترین ترکیب بندهای فارسی از محتشم کاشانی )واقعه کربلا) و جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی (در نعت پیامبر) و وحشی بافقی )شرح پریشانی(است.
موضوع ترکیب بند مواردی از قبیل مدح، وصف، رثا، عشق، و عرفان را در بر میگیرد.
نمونه ی ترکیب بند از وحشی بافقی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید ----- داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید ----- گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نهفتن تا کی----- سوختم سوختم این سوز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ----- ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم ----- بسته سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود ----- یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت -----سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
این همه مشتری و گرمی بازار نداشت ----- یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم ----- باعث گرمی بازار شدش من بودم
شعر نو
علی اسفندیاری معروف به نیما یوشیج سبک جدیدی از شعر را ارائه کردند که برخلاف شعر کلاسیک ردیف و قافیه بندی خاصی نداشت. این شعر را شعر نو و نیما را پدر شعر نو خواندند.
آزادی که نیما در فرم و محتوا ایجاد کرد، در کار شاعران بعد از وی، مانند احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و منوچهر آتشی به نقطههای اوج شعر معاصر ایران رسید. با این حال نیما شعر خود را از لحاظ نگرش به جهان و محتوای کار پیشروتر و تازه تر از کار شاعران بعدی مانند شاملو به شمار میداند.
این نکات دستوری برای تمام کلاس های دوره راهنمایی کاربرد دارد.
دستور زبان فارسی
انسان هميشه مقصودخود را به صورت جمله بيان مي كند.
جمله ،يك يا مجموع چند كلمه است كه بر روي هم پيام كاملي را از گوينده به شنونده برساند.هرجا كه جمله تمام شود،نقطه اي مي گذاريم.
مثال:ابوعلي سينا از بزرگترين دانشمندان ايران است.
هيچكس به دليل رنگ و نژاد بر ديگري برتري ندارد.
جمله اي كه خبري را بيان ميكندجمله خبري ناميده ميشود.
مثال:فردا سالگرد پيروزي مردم نيكاراگوئه است.
جمله اي كه درآن پرسشي باشد جمله پرسشي ناميده ميشود.
مثال:فردا چه روزي است؟
جمله اي كه درآن فرماني داده شده است جمله امري خوانده ميشود.
مثال:همه در جاي خود بايستند.
جمله اي كه عاطفه اي را بهمراه داشته باشد جمله عاطفي يا تعجبي ناميده مي شود.
مثال:چه باغ باصفايي!
جمله،نهاد،گزاره:
هرجمله به دو قسمت تقسيم مي شود:
قسمت اول،كه درباره آن خبري مي دهيم كه به آن نهاد
مي گوييم.
قسمت دوم ، خبري است كه درباره قسمت اول مي گوييم و آن را نهاد مي ناميم.
مثال:كوروش بابل را فتح كرد .
كوروش=نهاد بابل را فتح كرد =گزاره
در هر گزاره يك جزء اصلي وجود دارد كه بدون وجود آن جمله ناقص و ناتمام است كه به آن فعل مي گوييم،مثل كلمه گذشت در اين جمله.
مثال:فصل تابستان گذشت.
فصل آن كلمه اي است كه دلالت مي كند بر كردن كاري يا روي دادن امري يا داشتنحالتي در زمان گذشته يا اكنون يا آينده.
گفتيم در گزاره كلمه اصلي«فعل» است.هر جمله اي بايد«فعل»داشته باشد عبارتي كه در آن «فعل»نباشد جمله نيست.
فعل كلمه اي است كه كاري يا حالتي را مي رساند و معني آن با زمان رابطه دارد.
زمان داراي سه مرحله است:
گذشته،اكنون،آينده
اكنون يا حال وقتي است كه در حال گفتن جمله هستيم.
گذشته يا ماضي مرحله اي است كه پيش از گفتن جمله بوده است.آينده يا مستقبل زمان بعد از گفتن جمله است.
فعل علاوه بر زمان بر يكي از سه شخص «گوينده»،
«شنونده»،«ديگركس» نيز دلالت دارد.
مثال:در فعل«ميروي»سه مفهوم وجود دارد:
يكي مفهوم انجام دادن كار كه «رفتن» است،ديگر مفهوم زمان كه در اينجا «حال» است.سوم مفهوم كسي كه كار رفتن را انجام مي دهد كه در اينجا شنونده يا دوم شخص است.
هر فعل سه مفهوم،كار يا حالت و زمان شخص را در بر دارد.
فعلي كه به يك تن نسبت داده شود،مفرد خوانده مي شود.
مثال:آن مرد با عجله آمد
فعلي كه به بيش از يك تن نسبت دادهه شود،جمع ناميده مي شود.
دانش آموزان با عجله رفتند
با توجه به مسايل مطرح شده مي توانيم صورتهاي فعل
«آمدن» را درزمان گذشته بنويسيم.
آمدم ـ آمدي ـ آمد
آمديم ـ آمديد ـ آمدند
كه در هر كدام از اين شش صورت مي توانيم علاوه بر زمان ـ شخص و يا نفرد و جمع بودن آن را نيز دريافت كنيم.
پس تعريف هركدام از شش صورت فوق مي تواند به اين صورت بيان شود كه:
آمدم=اول شخص مفرد
آمدي=دوم شخص مفرد
آمد=سوم شخص مفرد
آمديم=اول شخص جمع
آمديد=دوم شخص جمع
آمدند=سوم شخص جمع
درهر فعل جزئي ازآن معني اصلي را در بر دارد و در همه صورتها تغيير نمي كندكه به آن ماده فعل مي گويند،مثلا در همان فعل آمدن جزء «آمد»در هر شش صورت حضور دارد.
جزء ديگر فعل كه در هر شش صورت حضور دارد.
جزئ ديگر فعل كه در هر صورت با صورت قبل تفاوت دارد
شناسه ناميده مي شود.مثلا در همان فعل آمدن جزء دوم هر صورت شكلي ديگر دارد يعني اين صورتها:
م ـ ي ـ يم ـ يد ـ ند
كه به آنها شناسه مي گوييم،به عبارتي آنها فعل را براي ما شناسه مي كنند كه مربوط به چه شخصي است و مفرد است يا جمع.
ماده فعل:
ماده ماضي ، ماده مضارع
قبلا مطرح كرديم كه ماده فعل،جزئي از فعل است كه در همه صورتها ثابت مي ماند و حالا اضافه مي كنيم كه در زبان فارسي هر فعل دو ماده مختلف دارد كه هر كدام برخي از صورتهاي فعل را مي سازند.
براي مثال فعل«نوشتن»را در نظر مي گيريم،برخي از صورتهاي اين فعل كه رد گفتار و نوشتار بكار مي بريم اينها
هستند:
نوشتم،مي نوشتم،نوشته ام،نوشته باشم،نوشته بودم،
مي نويسم،بنويس،بنويسيم.
جنانكه ملاحظه مي شود اين صورتها از فعل«نوشتن»به دو دسته تقسيم شده اند،در دسته اول جزئي كه ثابت است و تغيير نمي كند«نوشت» است و در دسته دوم«نويس»،از نظر زمان فعل هايي كه جزء ثابت آنها«نوشت» مي باشد،برزمان گذشته دلالت مي كنند و فعل هايي كه جزء ثابت آنها «نويس» مي باشد،زمانهاي حال و آينده را مي سازند،بهمين دليل ماده صورتهاي اول را«ماده ماضي» و ماده صورتهاي دوم را «ماده مضارع» مي ناميم پس در زبان فارسي هر فعلي دو ماده دارد: يكي ماده ماضي و ديگري ماده مضارع همه صورتهايي كه معني حال و آينده از انها بر مي آيد از ماده مضارع ساخته مي شوند.
گفتيم نهاد قسمتي از جمله است كه درباره آن خبر ميدهيم و گزاره خبري است كه درباره نهاد مي دهيم.
حال مي گوييم:
خبري كه درباره نهاد مي دهيم بيان يكي از اين چهار حالت است.
1.انجام دادن يا انجام دادن عملي،مانند:خوردن،شكستن،
پختن
2.پذيرفتن عملي،مانند خورده شدن،شكسته شدن،پخته شدن
3.داشتن صفتي،مانند دانا بودن،سفيد بودن،گرم بودن
4.پذيرفتن صفتي،مانند دانا شدن،گرم شدن،بيمارشدن
درحالت اول كلمه اي كه نهاد قرار بگيردكننده كار هم هست
مثلا اگر«اكبر»نهاد قرار بگيرد انجام دهنده عمل خوردن هم هست.«اكبر چاي را خورد»
درحالت دوم كلمه اي كه نهاد قرار بگيرد پذيرنده كار است.مثلا«آش پخته شد»
در حالت سوم كلمه اي كه نهاد قرار بگيرد پذيرنده صفت است مثلا «هوشنگ بيمار شد»
به اين جمله توجه كنيد:
سعدي گلستان را نوشت
در اين جمله،نهاد،يعني قسمتي از جمله درباره آن خبري داده ايم كلمه «سعدي» است.فعلي كه در گزاره آمده،كاري است كه از سعدي سرزده است.يعني عمل«نوشتن گلستان»را سعدي انجام داده است.پس او كننده كار است،در دستور زبان به كننده كار، فاعل مي گوييم،پس:
«فاعل كلمه اي است كه انجام دادن كاري را به آن نسبت دهيم»
اسم:
در جمله «جواد به سرعت آمد»جواد،نهاد است،زيرا درباره او خبري مي دهيم،اين كلمه فاعل هم هست زيراانجام دهنده
عمل آمدن است،كلمه جواد اگر در جمله ديگري قرار بگيرد ممكن است نهاد يا فاعل نباشد . مثلا در جمله ديگري قرار بگيرد ممكن است نهاد يا فاعل نباشد،مثلا در جمله «كتاب جواد را آوردم».امااگر كلمه «جواد» را به تنهايي در نظر بگيريم،متوجه مي شويم كه اين كلمه نام كسي است از اين جهت كلمه«جواد» اسم است.
درجمله «گاو شير مي دهد»كلمه «گاو»علاوه بر اينكه نهاد جمله و فاعل آن است،چون بر حيواني نيز دلالت ميكند،پس
«اسم» هم هست.پس اسم كلمه اي است كه براي نام بردن كسي يا چيزي بكار ميرود.
چيزي كه به وسيله«اسم» نام برده مي شود:
گاهي شخصي است.مانند مرد،زن،حسن،هوشنگ
گاهي حيواني است.مانند خرگوش،گاو،اسب،پلنگ
گاهي مكاني است.مانند كوه،دشت،رود،تهران،پاريس
گاهي گياهي است.مانند درخت،چمن،بيد،سرو
گاهي نام ستارگان است.مانند ماه،خورشيد،زهره،عطارد
گاهي نام اشياء است.مانند صندلي،كاغذ،ميز،مداد،تخته
گاهي نام حالتي است كه در كسي يا چيزي وجود دارد مانند
سفيدي،سرما،گرما،رنج،شادي
گاهي اسم تنها بر يك فرد معين دلالت مي كند،وقتي كه مي گوييم«فرهادآمد» مقصود ما يك شخص معين است و يا
در جمله«مشهد از شهرهاي مذهبي ايران است»كلمه
«مشهد»و«ايران»به يك شهر و كشور معين دلالت مي كند،
اما وقتي مي گوييم«گربه دشمن موش است»مقصود تنها گربه خانه خودمان نيست بلكه به هر گربه اي دلالت مي كند.
اگر با اسم تنها يك فرد معين را بتوانيم نام ببريم به آن اسم خاص مي گوييم اما اگر بتوانيم اسم را نوعي به كار ببريم كه شامل افراد متعدد باشد آن را اسم عام مي ناميم،پس اسم خاص كلمه اي است كه براي نام بردن يك كَس معين يا يك چيز معين بكار ميرود و اسم عام به كلمه اي مي گوييم كه با آن كسان يا چيزهاي همنوع را مي توان نام برد.
ممكن است يك«اسم خاص»براي نامگذاري چندين كس يا چيز بكار ميرود.«فاطمه»اسم خاص است،اماهزاران نفر ممكن است فاطمه نام داشته باشند،بايد بدانيم كه هر بار اسم خاصي مانند فاطمه را در گفتار و يا نوشتار به كار مي بريم
منظور ما فرد معيني است نه اينكه همه خانمهايي كه نام آنها فاطمه است.
گاهي چيزي كه نام برده مي شود خود به خود وجود دارد،مانند ديوار،كتاب. اما گاهي وجود آن چيز مستقل نيست
بلكه وابسته به چيز ديگري است يا در چيز ديگري وجود دارد
مانند: سرخي،سرخي به تنهايي وجود ندارد و در چيزهاي ديگر مي شود او را ديد مثل گل ، پارچه،...
به چيزي كه به خودي خود وجود داشته باشد اسم ذات و به اسمي كه بر مفهومي دلالت مي كندكه وجودش در چيز ديگري است و نام حالتي يا صفتي است اسم معني مي گوييم.
گاهي اسم براي نام بردن يك شخص يا يك چيز است در اين حال مفرد است. در جمله هاي مرد آمد،چراغ روشن شد،
درخت سايه دارد،اسم هاي مرد،چراغ و درخت مفرد هستند.
اما گاهي به وسيله اسم،چند شخص يا چند چيز را نام مي بريم در جمله هاي مردان آمدند،چراغها روشن شدند،درختان سايه دارند،اسم هاي مردان،چراغها و درختان،جمع هستند چون بيشتر از يك شخص يا چيز دلالت مي كنند.اسم جمع علامتي دارد كه در پايان آن مي آيد،علامت جمع اسم در فارسي «ان» و «ها» مي باشد.
گاهي به جاي آنكه كسي يا چيزي را نام ببريم ، يعني اسم اورا بگوييم ، كلمه ديگري مي آوريم كه جاي اسم را مي گيرد ، مثلا به جاي آنكه بگوييم .
« پرويز را ديدم و به پرويز گفتم » مي گوييم « پرويز را ديدم و به او گفتم »
اينجا اين كلمه « او» جاي اسم پرويز را گرفته است، اين گونه كلمات را كه جانشين اسم مي شوند « ضمير» و چون جانشين اسم شخص هشتند ضمير شخصي ناميده مي شوند .
ضماير شخصي براي اول شخص« من» و « ما» هستند .
ضماير شخصي براي دوم شخص « تو» و « شما» هستند .
ضماير شخصي براي سوم شخص « او» و « ايشان» هستند .
گاهي به جاي « او» ضمير سوم شخص مفرد « وي» مي آيد.
به كلماتي كه با آنها چيزي يا كسي را نشان مي دهيم « ضمير اشاره » مي گوييم، مثلا اگر از كسي بخواهيم كه كتابي رابردارد كتاب نزديك باشد به جاي جمله « كتاب را بردار » مي گوييم « اين رابردار »
كلمه اين ضمير اشاره است وبه جاي اسم « كتاب» نشسته است . اما اگر كتاب دور باشد مي گوييم « آن را بردار ». ضمير اشاره نيز مانند اسم مي تواند جمع بسته شود : آنان، اينان، آنها، اينها، .
مفعول :
فاعل كسي است كه فعل را انجام مي دهد و گاهي واقع شدن فعل به فاعل تمام مي شود .يعني اثرآن به ديگري نمي رسد، در جمله «هوشنگ نشست» هوشنگ فاعل است، زيرا فعل نشستن را انجام داده است و پاي شخص ديگري در ميان نيست، اما اگر بگوييم « رستم كشت» جمله كامل نيست زيرا فعل كشتن به فاعل كه رستم است تمام نمي شود و پاي كسي ديگر در ميان است و شنونده جمله به سرعت خواهد پرسيد « چه كسي را كشت» گاهي فعل از فاعل فراتر مي رود و برروي كسي يا چيز ديگري اثر مي گذارد كه آنرا مفعول مي ناميم مثلا در جمله « رستم پهلوان سهراب كشت » كلمه سهراب مفعول است .
صفت:
گاهي اسمي كه د رجمله فاعل يا مفعول واقع مي شود تنها نيست بلكه براي آنكه شنونده آنرا بهتر بشناسد درباره آن توضيح مي دهيم يعني يكي از حالتها يا صفتهاي او را نيز بيان مي كنيم، مثلا اگركسي بگويد: « من برادر خود را دوست دارم » معني كلمه برادردرصورتي واضح است كه گوينده يك برادر داشته باشد، براي اينكه شنونده متوجه شود كه منظور كدام برادر گوينده است مثلا خواهد گفت « من برادر بزرگترم را دوست دارم » كلمه بزرگ در اين جا به مفهوم اسم « برادر» افزوده شده است، اين كلمه كه حالت يا چگونگي اسم را بيان مي كند « صفت» خوانده مي شود يعني وصف شده .
قيد :
به اين چند جمله توجه كنيد :
فريدون زود آمد
فريدون شتابان آمد
فريدون سرافكنده آمد
فريدون نواميدانه آمد
فريدون آهسته آمد
فعلي كه در همه اين جمله ها بكار رفته « آمدن» است اما چگونگي انجام گرفتن اين فعل در جمله هاي مذكور با هم متفاوت است اين تفاوتها با كلمه يا عبارتي بيان مي شود كه آن را قيد مي خوانيم
پس جمله هاي مذكور كلمه هاي زود، شتابان، خندان، سرافكنده، نواميدانه وآهسته قيد هستند .
همچنانكه صفت براي بيان حالت يا چگونگي اسم مي آيد و وابسته اسم است، قيد چگونگي روي دادن فعل را بيان مي كندو به فعل وابسته است.
با توجه به مکانیزه شدن سیستم امتحانات مدارس و استفاده مکرر همکاران از سامانه سناد و نرم افزارهای حسابداری و.. مدارس، بسیاری از همکاران سوالاتی در خصوص برنامه ها ، نحوه اجرا و اشکالات ایجاد شده دارند که گاهی با صرف هزینه بسیار به افراد یا مراجعه مکرر به اداره مربوطه ، سخت گرفتار می شوند. سامانه ای را معرفی می کنیم خدمت همکاران عزیز پاسخ همه سوالات شما خواهد داد. ببینید جالب است ضمن اینکه شما عزیزان نیز می توانید فعال باشید.
در ضمن دربازار کاغذهای سفید برچسب دارد وجود دارند که به راحتی در پرینتر مورد استفاده قرار می گیرند. نرم افزار را نصب نمایید. کاغذ معمولی یا برچسب دارد در چاپگر قرار دهید و سپس برش و نصب روی صندلی. موفق باشید.
برای دانلود اینجا کلیک کنید.
این پاورپوینت که رویکرد تربیتی فارسی را مورد توجه قرار داده است جهت استفاده در کلاس انشا توصیه می شود.
برای دانلود اینجا کلیک کنید.
برای دانلود اینجا کلیک کنید.
برای دانلود اینجا کلیک کنید.
برای دانلود اینجا کلیک کنید.
تخلص : نام وشهرت شعری شاعر که در بیت های آخر شعرش آورده می شود. هر چند «امین» ! بسته ی دنیا نی ام دل بسته ی یاران خراسانی خویشم رهبر معظم و فرزانه ی انقلاب در غزلیات خویش «امین » تخلص می نمایند. صرف بیهوده مکن عمر گرامی پروین ! آخر این عمر گران مایه بهایی دارد خاموش محتشم! که دل سنگ آب شد بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد خاموش محتشم! که از این حرف سوزناک مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد خاموش محتشم !كه ازین شعر خون چكان در دیده اشك مستمعان خون ناب شد خاموش محتشم !كه ازین نظم گریه خیز روى زمین به اشك جگرگون پر آب شد خاموش محتشم ! كه فلك بس كه خون گریست دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد خاموش محتشم ! كه به سوز تو آفتاب از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد خاموش محتشم ! كه ز ذكر غم حسین جبریل را ز روى پیمبر حجاب شد نظامی ! بس کن این گفتار خاموش چه گویی باجهان پنبه در گوش ؟ شهریارا ! بی حبیب خود نمی کردی سفر این سفر راه قیامت می روی ،تنها چرا ؟ همه گویند طاهر! تار بنواز صدا چون می کند تار شکسته؟ خدمت مخلوق کن بی مزد و بی منت بهار ! ای خوش آن بینا که روزی دست نابینا گرفت سعدیا ! مرد نکونام نمیرد هرگز مرده ان است که نامش به نکویی نبرند حافظ! مکن اندیشه که آن یوسف مه روی باز آید و از کلبه ی احزان بدر آیی حافظ ! وصال می طلبد از ره دعا یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن در دهان خلق افکندی مرا فیض را افسانه کردی عاقبت پروین ! زکج روان سخن از راستی چه سود کاو آن کسی که نرنجد زحرف راست؟ حافظ ! از دولت عشق تو سلیمانی شد یعنی از وصل تو اش نیست بجز باد به دست حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود قدمی نه به وداعش که روان خواهدشد
این بحث ازمهمترین مباحث قرآن است و ازیک نظر مهمترین هدف انبیای ال |
آیا می توانم لهجه خود را تغییر دهم؟
چگونه لهجه خود را تغییر دهم؟
می توانید هر از چند گاه صدای خود را ضبط کنید و پیشرفت خود را با با
خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی و معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخنسنجان شاهکار اوست. در حقیقت نیز، نظامی با سرودن این دومین کتاب (پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز مییابد و طریقی تازه در سخنوری و بزم آرایی پیش میگیرد.
این منظومه شش هزار و چند صد بیتی دارای بسیاری قطعات است که بی هیچ شبهه از آثار جاویدان زبان پارسی است و همانهاست که موجب شده است گروهی انبوه از شاعران به تقلیــد از آن روی آورند، گو این که هیچ یک از آنان، جز یکی دو تن، حتی به حریم نظامی نیز نزدیک نشده اند و کار آن یکی دو تن نیز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامی رنگ باخته است.
داستان کامل خسرو و شیرین نظامی به نثر
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتكب تجاوز به حقوق مردم میشود. او كه با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یك روستایی بساط عیش و نوش برپا میكند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.
هنگامی كه هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میكند: اسب خسرو را میكشد؛ غلام او را به صاحب باغی كه داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد كه چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردكه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شكوه و نوازنده ای به نام باربد.
مدتی از این جریان میگذرد تا اینكه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شكوه و جمال ملكهای كه بر سرزمین ارّان حكومت میكند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میكشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان كه دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میكرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تكاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد. هنگامی كه شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میكند و به واسطهی ساكنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی كوهی در همان نزدیكی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میكشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود كه خدمتكارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینكه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مكانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را كه شاپور نقاشی كرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان كرده و باز هم پریان را در این كار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود میكند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمیدارد و چنان شیفتهی خسرو میشود كه برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگیرد؛ اما هیچ نمییابد. در این هنگام شاپور كه در كسوت مغان رفته از آنجا میگذرد. شیرین او را میخواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی كه با شیرین داشت پرده از این راز برمیگشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان میكند و همان گونه كه با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار كرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمیآورد. شیرین كه در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور میگیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین كه دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز مینشیند و به سوی مدائن میتازد.
از سوی دیگر خسرو كه مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترك مدائن میكند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش میكند كه اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت كنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش میگیرد.
در بین راه كه شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشوید، متوجه حضور خسرو میشود. هر دو كه با یك نگاه به یكدیگر دل میبندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم میپوشند. خسرو به امید شاهزادهای كه در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری كه در كاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند.
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. كنیزان، او را در كاخ جای داده و آنچنان كه خسرو سفارش كرده بود در پذیرایی از او میكوشیدند. شیرین كه از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطهی حسادتی كه نسبت به شیرین داشتند، او را در كوهستانی بد آب و هوا مسكن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی میكرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در كاخی مقیم كرده بود كه روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میكند و از شاه دستور میگیرد كه به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی كه در آن كوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده كه خبر مرگ هرمز كام او را تلخ میكند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میكند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تكیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر مینهد به امید اینكه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید میشود.
در حالی كه خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام میكند و با تهمت پدركشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریك مینماید. خسرو نیز كه همه چیز را از دست رفته مییابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان میگریزد. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی كه با یاران خود به شكار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد كه او نیز به قصد شكار از كاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یكدیگر را دیدند در حالی كه خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در كاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو كه از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست كه تنها در مقابل عهد و كابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.
خسرو و شیرین بارها در بزم و شكار در كنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به كام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،خسرو دل از معشوقهی خود برداشت و عزم روم كرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشكر كشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همهی نعمتهای دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شكیبایی وصیت میكند. تجربه به او نشان داده كه غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یك نباید دل بست؟؟؟
پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملك خود پراكند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یكی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
در همان هنگام كه روزگار نیك بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینكه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان كند، او را طلب كرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحنهای خود انتخاب كرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
آن شب پس از آن كه خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو كه دیگر نمیتوانست عشق سركش خود را مهار كند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه كرد.
شیرین این بار نیز در همان كوهستان رخت اقامت افكند و غذایی جز شیر نمیخورد. از آنجا كه آوردن شیر از چراگاهی دور، كار بسیار مشكلی بود، شاپور برای رفع این مشكل، فرهاد را به شیرین معرفی كرد.
در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین میبازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش میكند كه ادراك از او رخت بر میبندد و دستورات شیرین را نمیفهمد. هنگامی كه از نزد او بیرون میآید، سخنان شیرین را از خدمتكارانش میپرسد و متوجه میشود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا كند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر كوه میزد كه در مدت یك ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد كرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین كرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت كه داستان آن بر سر زبانها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای كه با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به كندن كوهی از سنگ میفرستد و قول میدهد اگر این كار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش كند.
فرهاد نیز بی درنگ به پای آن كوه میرود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حك كرد و سپس به كندن كوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان كه حدیث كوه كندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان كوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای كندن سنگ خارا به گوش خسرو میرسد. او كه دیگر شیرین را، از دست رفته میبیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد میفرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در كاری كه در پیش گرفته سست شود. هنگامی كه پیك خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد میرساند، او تیشه را بر زمین میزند و خود نیز بر خاك میافتد. شیرین از مرگ او، داغدار میشود و دستور میدهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامهی تعزیتی طنزگونه برای شیرین میفرستد و او را به ترك غم و اندوه میخواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم نیز میمیرد و شیرین در جواب نامهی خسرو، نامه ای به او مینویسد و به یادش میآورد كه از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مییابد كه جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاشهای بسیاری نمود اما همچنان بینتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو كه از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شكرنام كه توصیف زیباییاش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شكر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش كند. خسرو كه میدانست شاپور تنها مونس شبهای تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار كرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهاییها روزگار را با گریه و زاری و گله و شكایت به سر برد. روزی خسرو به بهانهی شكار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین كه از آمدن خسرو آگاه شده بود، كنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز كه از نحوهی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شكایتها نمود و اظهار نیازها كرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه میدارد و تأكید میكند تنها مطابق رسم و آیین خسرو میتواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بینتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز میگردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین میشود و او را دلتنگ میكند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار میشود و به كمك شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان میشود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب میدهد. شیرین نیز در گوشهای از مجلس پنهان میشود. در این بزم نیك از زبان شیرین غزل میگوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از كف میدهد و از خیمهی خود بیرون میآید. خسرو كه معشوق را در كنار خود مییابد به خواست شیرین گردن مینهد و بزرگانی را به خواستگاری او میفرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود میآورد. خسرو پس از كام یافتن از شیرین، حكومت ارمن را به شاپور میبخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان میشنود و عمل میكند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی میدهد و در آن سؤالاتی دربارهی چگونگی افلاك و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر میپرسد. پس از چندی، با وجود آنكه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت مینشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه میافكند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس كرد و تنها شیرین اجازهی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یك شب كه خسرو در كنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنهای جگرگاهش را درید. حتی در كشاكش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطهی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بیجان یافت و ناله سر داد. در میانهی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، كه خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهاییاش با او دشنه ای بر تن خود زد و در كنار خسرو جان داد. بزرگان كشور نیز كه این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن كردند.
در زبان فارسی «همزه» را می توان به این صورت ها نوشت: ا، آ، ـئـ، ؤ، ءِ
همین جا فرق بین همزه «ء» و «ی» کسره ی آخر بعضی کلمات فارسی «ء» را روشن می کنیم:
قواعد همزه، در زیر می آید، اما «ء» که بر روی کلمات فارسی مثل: خانه ی من و پیشه ی تو می آید، با همزه ی عربی ارتباط ندارد و در واقع از لحاظ شکلی، مخفف «ی» است که دنباله ی «ی» قطع شده است. بعضی اخیراً این «ی» را به صورت کامل می نویسند، مثل: خانه ی من و پیشه ی تو، که این امر تفاوت بنیادی با «ی» مخفف ندارد ولی از آنجا که شکل نگارش را اندکی بدنما می کند و بیم آن می رود که از این پیشنهاد خوشنویسان استفاده نکنند، نوشتن «ی» به صورت مخفف شکلی، پیشنهاد می شود.
الف – همزه ی عربی ممکن است در اول کلمه ی فارسی بیاید که به صورتهای «اَ»، «اِ»، «اُ» یا «آ» است، مثل:
اَستر، اُشتر، اداره، آسیب.
و در کلمات خارجی مثل: اَندکس، اِستادیوم، اُسوالد، آربری.
کلماتی مثل ئیدروژن و ئیدرات ها که با دندانه نوشته می شود دلیلی دارد که اینک می گوییم: این دسته از کلمات خارجی در اصل با «H» فرانسه نوشته می شد و حالا هم می شود و از همان صورت به فارسی آمده است و سالها پیش آنها را «هیدروژن» و «هیدارت ها» می نوشتند. از آنجا که این حرف در زبان فرانسه، یعنی «H یا هاش» به صورت «آش» تلفظ می شود، بتدریج که خواسته اند آن کلمات را نزدیک به تلفظ اصلی شان بنویسند «هـ» را تبدیل به «ئـ» کرده اند و به همین صورت هم مانده است. اگر روز اول «H» را به صورت فرانسوی آن تلفظ می کردند و «ایدروژن» و «ایدرات ها» می نوشتند چنین نمی شد. در هر حال این استثنا وجود دارد.
ب- همزه ممکن است در وسط بیاید، در این صورت:
اگر کلمه ی فارسی باشد، هرگز در میان کلمه یا پایان کلمه به صورت «همزه» نیست، بنابراین همواره با «ی» نوشته می شود (چون همزه فارسی نیست و کلمه ی فارسی همزه ندارد).
آیین و نه به صورت آئین
پاییز و نه به صورت پائیز
پایین و نه به صورت پائین
روییدن و نه به صورت روئیدن
بوییدن و نه به صورت بوئیدن
مویی و نه به صورت موئین
رویین و نه به صورت روئین
همزه ی میانی از کلماتی که عربی است و به فارسی آمده
- پس از مصوت کوتاه ـَ «A» به صورت «أ» نوشته می شود:
تألیف، تأثیر، تأدیب، مأوا، رأس، مستأجر و غیر اینها.
- پس از حرف مصوت کوتاه ـَ (A) و پیش از حرف مصوت بلند (آ=Â) به شکل «آ» نوشته می شود. در واقع «همزه» در این حال در «الف» ممدوده جذب می شود، مثل:
منشآت، مآخذ، مآلاً، مآثر، مآل، لآلی (جمع لؤلؤ).
سعدی گوید:
بر رخ گل از نم اوفتاده لآلی |
همچو عرق بر عذار شاهد غضبان |
پس از صامت ساکن و پیش از حرف مصوت بلندِ «آ= » مثل مورد قبل به صورت «آ» نوشته می شود، مثل:
قرآن، مرآت.
پس از مصوت «اُ=O» به شکل «و» که روی آن علامت همزه قرار می گیرد نوشته می شود، مثل:
مؤتمن، مؤتلف، مؤسس، مؤثر، مؤدب، سؤال، مؤنث.
جز موارد چهارگانه ی بالا در سایر موارد، همزه ی میان کلمات عربی یا خارجی در فارسی «ئـ» و «ـئـ» یعنی به صورت دندانه ای که روی آن علامت همزه قرار می گیرد، نوشته می شود از جمله:
ائتلاف، تخطئه، تئاتر، سئانس، رئالیست، توطئه، مسئله، هیئت، جرئت، قرائت، دنائت، ژوئن، پنگوئن، مسائل، مصائب، رسائل، علائم، ملائک، نوئل، سوئد.
یادآوری: پیش از حرف مصوت کوتاه مکسور «ـِ = E» را معمولاً فارسی زبانان با «ی» می نویسند، مثل:
مصایب، رسایل، غایب، ملایک، جایز، عواید، فواید، شمایل، سایر، فصایل، نایل، نایب، قبایل.
اما باید در نظر داشت که «مسائل» در عربی جمع مسئله است و «مسایل» جمع «مسیل». بنابراین برای پرهیز کردن از اشتباه که این جمع، جمع «مسیل» است یا «مسئله» بهتر است «مسائل» را جمع مسئله و «مسایل» را جمع مسیل گرفت و این استثنا را پذیرفت. کلمات لاتینی مثل نوئل را هم اگر به صورت «نویل» یعنی با «ی» بنویسیم علاوه بر اینکه تلفظ آن با زبان اصلی و بویژه با تلفظ شفاهی آن تغییر می کند و از طرفی «نویل» ندارد (سِر، نویل چمبرلن) اشتباه پیش می آید، بنابراین، این گونه کلمات را بهتر است با همزه نوشت، یعنی در هر حال «فونتیک» تلفظ آن نباید تغییر عمده ای بر اثر نگارش فارسی پیدا کند.
پیش از مصوت بلند «او = U» به صورت:
شئون، رئوف، مسئول، مرئوس، زئوس، کاکائو، شائول نوشت.
پیش از مصوت کوتاه «ـُ = O» ( که این مورد مربوط به کلماتی است که از زبانهای اروپایی به فارسی آمده است) با «ﺌ» یا «ـئـ» (دندانه + علامت همزه) باید نوشت:
لائوس، لئون، ناپلئون، نئون، کلئوپاترا، لئوپلد، ژئوفیزیک، تئودور.
پ – همزه ممکن است در پایان کلمه بیاید (در کلمات فارسی همزه ی پایانی نداریم و این همزه مخصوص کلمات عربی است به فارسی آمده است).
پس از مصوت کوتاهِ (ـَ = A) به صورت «أ» یا «ـأ» می آید، مثل:
مبدأ منشأ، ملجأ، خلأ، ملأ (ملأ عام).
همزه ی این گونه کلمات هنگام چسبیدن به «یا» ی وحدت، نکره و نسبت به صورت «ﺌ» یا «ـئـ» می آید، مثل: مبدئی، منشئی، ملجئی، خلئی، ملئی.
پس از مصوت کوتاهِ «ـُ = O» به صورت «واو» که بالای آن علامت همزه است نوشته می شود، مثل:
تلؤلؤ، لؤلؤ.
غیر از دو مورد بالا همه جا به صورت خود علامت همزه «ء» نوشته می شود، مثل:
سوء، بطیء، شیء، جزء،
همزه ی این دسته از کلمات هنگام چسبیدن به «یا» ی وحدت، نکره و نسبت به صورت «ﺌ» نوشته می شود، مثل:
جزئی، سوئی، شیئی.
همزه ی پایانی پس از مصوت بلند «آ = Â) حذف می شود، مثل:
ابتدا، انتها، املا، انشا، اجرا، وزرا، اطبا، انبیا، اولیا، امضا، ابتلا، صفرا، سودا و غیر آنها.
در حالت نسبت و همراهی با «یا» ی وحدت و نکره و در اضافه، به جای همزه، «ی» قرار می گیرد، مثل:
ابتدای، انتهای، املای، انشای، اجرای، وزرای، اطبای، انبیای، اولیای، امضای، ابتلای.
همزه از اول ضمایر و صفات اشاره حذف نمی شود، مثل:
بنابراین، از این، در این، از او، در او، جز او، نوشتن آن به صورت «بنابرین» و ... غلط است.
دفتر چهارم 30. درويش يكدست درويشي در كوهساري دور از مردم زندگي ميكرد و در آن خلوت به ذكر خدا و نيايش مشغول بود. در آن كوهستان، درختان سيب و گلابي و انار بسيار بود و درويش فقط ميوه ميخورد. روزي با خدا عهد كرد كه هرگز از درخت ميوه نچيند و فقط از ميوههايي بخورد كه باد از درخت بر زمين ميريزد. درويش مدتي به پيمان خود وفادار بود، تا اينكه امر الهي، امتحان سختي براي او پيش آورد. تا پنج روز، هيچ ميوهاي از درخت نيفتاد. درويش بسيار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگي بر او غالب شد. عهد و پيمان خود را شكست و از درخت گلابي چيد و خورد. خداوند به سزاي اين پيمان شكني او را به بلاي سختي گرفتار كرد. قصه از اين قرار بود كه روزي حدود بيست نفر دزد به كوهستان نزديك درويش آمده بودند و اموال دزدي را ميان خود تقسيم ميكردند. يكي از جاسوسان حكومت آنها را ديد و به داروغه خبر داد. ناگهان مأموران دولتي رسيدند و دزدان را دستگير كردند و درويش را هم جزو دزدان پنداشتند و او را دستگير كردند. بلافاصله، دادگاه تشكيل شد و طبق حكم دادگاه يك دست و يك پاي دزدان را قطع كردند. وقتي نوبت به درويش رسيد ابتدا دست او را قطع كردند و همينكه خواستند پايش را ببرند، يكي از مأموران بلند مرتبه از راه رسيد و درويش را شناخت و بر سر مأمور اجراي حكم فرياد زد و گفت: اي سگ صفت! اين مرد از درويشان حق است چرا دستش را بريدي؟ خبر به داروغه رسيد، پا برهنه پيش شيخ آمد و گريه كرد و از او پوزش و معذرت بسيار خواست.اما درويش با خوشرويي و مهرباني گفت : اين سزاي پيمان شكني من بود من حرمت ايمان به خدا را شكستم و خدا مرا مجازات كرد. از آن پس در ميان مردم با لقب درويش دست بريده معروف بود. او همچنان در خلوت و تنهايي و به دور از غوغاي خلق در كلبهاي بيرون شهر به عبادت و راز و نياز با خدا مشغول بود. روزي يكي از آشنايان سر زده، نزد او آمد و ديد كه درويش با دو دست زنبيل ميبافد. درويش ناراحت شد و به دوست خود گفت چرا بي خبر پيش من آمدي؟ مرد گفت: از شدت مهر و اشتياق تاب دوري شما را نداشتم. شيخ تبسم كرد و گفت: ترا به خدا سوگند ميدهم تا زمان مرگ من، اين راز را با هيچكس نگويي. اما رفته رفته راز كرامت درويش فاش شد و همة مردم از اين راز با خبر شدند. روزي درويش در خلوت با خدا گفت: خدايا چرا راز كرامت مرا بر خلق فاش كردي؟ خداوند فرمود: زيرا مردم نسبت به تو گمان بد داشتند و ميگفتند او رياكار و دزد بود و خدا او را رسوا كرد. راز كرامت تو را بر آنان فاش كردم تا بدگماني آنها بر طرف شود و به مقام والاي تو پي ببرند. *** 31. خرگوش پيامبر ماه گلهاي از فيلان گاه گاه بر سر چشمة زلالي جمع ميشدند و آنجا ميخوابيدند. حيوانات ديگر از ترس فرار ميكردند و مدتها تشنه ميماندند. روزي خرگوش زيركي چاره انديشي كرد و حيلهاي بكار بست. برخاست و پيش فيلها رفت. فرياد كشيد كه : اي شاه فيلان ! من فرستاده و پيامبر ماه تابانم. ماه به شما پيغام داد كه اين چشمه مال من است و شما حق نداريد بر سر چشمه جمع شويد. اگر از اين ببعد كنار چشمه جمع شويد شما را به مجازات سختي گرفتار خواهم كرد. نشان راستي گفتارم اين است كه اگر خرطوم خود را در آب چشمه بزنيد ماه آشفته خواهد شد. و بدانيد كه اين نشانه درست در شب چهاردهم ماه پديدار خواهد شد. پادشاه فيلان در شب چهاردهم ماه با گروه زيادي از فيلان بر سر چشمه حاضر شدند تا ببينند حرف خرگوش درست است يا نه؟ همين كه پادشاه خرطوم خود را به آب زد تصوير ماه در آب به لرزش در آمد و آشفته شد. شاه پيلان فهميد كه حرفهاي خرگوش درست است. از ترس پا پس كشيد و بقية فيلها به دنبال او از چشمه دور شدند. *** 32. زن بد كار و كفشدوز روزي يك صوفي ناگهاني و بدون در زدن وارد خانه شد و ديد كه زنش با مرد كفشدوز در اتاقي دربسته تنهايند و با هم جفت شدهاند. معمولا صوفي در آن ساعت از مغازه به خانه نميآمد و زن بارها در غياب شوهرش اينكار را كرده بود و اتفاقي نيفتاده بود. ولي صوفي آن روز بيوقت به خانه آمد. زن و مرد كفشدوز بسيار ترسيدند. زن در خانه هيچ جايي براي پنهان كردن مرد پيدا نكرد، زود چادر خود را بر سر مرد بيگانه انداخت و او را به شكل زنان درآورد و در اتاق را باز كرد. صوفي تمام اين ماجرا را از پشت پنجره ديده بود، خود را به ناداني زد و با خود گفت: اي بيدينها! از شما كينه ميكشم ولي به آرامي و با صبر. صوفي سلام كرد و از زنش پرسيد: اين خانم كيست؟ زنش گفت: ايشان يكي از زنان اشراف و ثروتمند شهر هستند، من در خانه را بستم تا بيگانهاي ناآگاهانه وارد خانه نشود. صوفي گفت : ايشان از ما چه خدمتي ميخواهند، تا با جان و دل انجام دهم؟ زن گفت: اين خانم تمايل دارد با ما قوم و خويش شود. ايشان پسري بسيار زيبا و باهوش دارد و آمده تا دختر ما را ببيند و براي پسرش خواستگاري كند، اما دختر به مكتبخانه رفته است. صوفي گفت: ما فقير و بينوا هستيم و همشأن اين خانوادة بزرگ و ثروتمند نيستيم، چگونه ميتوانيم با ايشان وصلت كنيم. در ازدواج بايد دو خانواده با هم برابر باشند. زن گفت: درست ميگويي من نيز همين را به خانم گفتم و گفتم كه ما فقير و بينوا هستيم؛ اما او ميگويد كه براي ما اين مسأله مهم نيست ما دنبال مال وثروت نيستيم. بلكه دنبال پاكي و نيكي هستيم. صوفي دوباره حرفهاي خود را تكرار كرد و از فقيري خانوادة خود گفت. زن صوفي خيال ميكرد كه شوهرش فريب او را خورده است، با اطمينان به شوهرش گفت: شوهر عزيزم! من چند بار اين مطلب را گفتهام و گفتهام كه دختر ما هيچ جهيزيهاي ندارد ولي ايشان با قاطعيت ميگويد پول و ثروت بي ارزش است، من در شما تقوي و پاكي و راستي ميبينم. صوفي، رندانه در سخني دو پهلو گفت: بله ايشان از همة چيز زندگي ما باخبرند و هيچ چيز ما بر ايشان پوشيده نيست. مال و اسباب ما را ميبيند و ميبيند خانة ما آنقدر تنگ است كه هيچ چيز در آن پنهان نميماند. همچنين ايشان پاكي و تقوي و راستي ما را از ما بهتر ميداند. پيدا و پنهان و پس و پيش ما را خوب ميشناسد. حتماً او از پاكي و راستي دختر ما هم خوب آگاه است. وقتي كه همه چيز ما براي ايشان روشن است، درست نيست كه من از پاكي وراستي دخترم بگويم و از دختر خود تعريف كنم!! *** 33. تشنه صداي آب آب در گودالي عميق در جريان بود و مردي تشنه از درخت گردو بالا رفت و درخت را تكان ميداد. گردوها در آب ميافتاد و همراه صداي زيباي آب حبابهايي روي آب پديد ميآمد، مرد تشنه از شنيدن صدا و ديدن حباب لذت ميبرد. مردي كه خود را عاقل ميپنداشت از آنجا ميگذشت به مرد تشنه گفت : چه كار ميكني؟ مرد گفت: تشنة صداي آبم. عاقل گفت: گردو گرم است و عطش ميآورد. در ثاني، گردوها درگودال آب ميريزد و تو دستت به گردوها نميرسد. تا تو از درخت پايين بيايي آب گردوها را ميبرد. تشنه گفت: من نميخواهم گردو جمع كنم. من از صداي آب و زيبايي حباب لذت ميبرم. مرد تشنه در اين جهان چه كاري دارد؟ جز اينكه دائم دور حوض آب بچرخد، مانند حاجيان كه در مكه دور كعبه ميگردند. شرح داستان: اين داستان سمبوليك است. آب رمز عالم الهي و صداي آب رمز الحان موسيقي است. مرد تشنه، رمز عارف است كه از بالاي درخت آگاهي به جهان نگاه ميكند. و در اشياء لذت مادي نميبيند.بلكه از همه چيز صداي خدا را ميشنود. مولوي تشنگي و طلب را بزرگترين عامل براي رسيدن به حقيقت ميداند. *** 34. شاهزاده و زن جادو پادشاهي پسر جوان و هنرمندي داشت. شبي در خواب ديد كه پسرش مرده است، وحشتزده از خواب برخاست، وقتي كه ديد اين حادثه در خواب اتفاق افتاده خيلي خوشحال شد. و آن غم خواب را به شادي بيداري تعبيركرد؛ اما فكر كرد كه اگر روزي پسرش بميرد از او هيچ يادگاري ندارد. پس تصميم گرفت براي پسرش زن بگيرد تا از او نوهاي داشته باشد و نسل او باقي بماند. پس از جستجوهاي بسيار، بالاخره پادشاه دختري زيبا را از خانوادهاي پاك نژاد و پارسا پيدا كرد، اما اين خانوادة پاك نهاد، فقير و تهيدست بودند. زن پادشاه با اين ازدواج مخالفت ميكرد. اما شاه با اصرار زياد دختر را به عقد پسرش در آورد. در همين زمان يك زن جادوگر عاشق شاهزاده شد، و حال شاهزاده را چنان تغيير داد كه شاهزاده همسر زيباي خود را رها كرد و عاشق اين زن جادوگر شد. جادو گر پير زن نود سالهاي بود مثل ديو سياه و بد بو. شاهزاده به پاي اين گنده پير ميافتاد و دست و پاي او را ميبوسيد. شاه و درباريان خيلي نارحت بودند. دنيا براي آنها مثل زندان شده بود. شاه از پزشكان زيادي كمك گرفت ولي از كسي كاري ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پيرزن جادو بيشتر ميشد، يكسال شاهزاده اسير عشق اين زن بود. شاه يقين كرد كه رازي در اين كار هست. شاه دست دعا به درگاه خدا بلند كرد و از سوز دل دعا كرد. خداوند دعاي او را قبول كرد و ناگهان مرد پارسا و پاكي كه همة اسرار جادو را ميدانست، پيش شاه آمد و شاه به او گفت اي مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّاني گفت: نگران نباش، من براي همين كار به اينجا آمدهام. هرچه ميگويم خوب گوش كن! و مو به مو انجام بده. فردا سحر به فلان قبرستان برو، در كنار ديوار، رو به قبله، قبر سفيدي هست آن قبر را با بيل و كلنگ باز كن، تا به يك ريسمان برسي. آن ريسمان گرههاي زيادي دارد. گرهها را باز كن و به سرعت از آنجا برگرد. فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همة كارها را انجام داد. به محض اينكه گرهها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات يافت. و به كاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر كشور جشن گرفتند و شادي كردند. شاهزاده زندگي جديدي را با همسر زيبايش آغاز كرد و زن جادو نيز از غصه، دق كرد و مرد. *** 35. پرده نصيحتگو يك شكارچي، پرندهاي را به دام انداخت. پرنده گفت: اي مرد بزرگوار! تو در طول زندگي خود گوشت گاو و گوسفند بسيار خوردهاي و هيچ وقت سير نشدهاي. از خوردن بدن كوچك و ريز من هم سير نميشوي. اگر مرا آزاد كني، سه پند ارزشمند به تو ميدهم تا به سعادت و خوشبختي برسي. پند اول را در دستان تو ميدهم. اگر آزادم كني پند دوم را وقتي كه روي بام خانهات بنشينم به تو ميدهم. پند سوم را وقتي كه بر درخت بنشينم. مرد قبول كرد. پرنده گفت: پند اول اينكه: سخن محال را از كسي باور مكن. مرد بلافاصله او را آزاد كرد. پرنده بر سر بام نشست.. گفت پند دوم اينكه: هرگز غم گذشته را مخور.برچيزي كه از دست دادي حسرت مخور. پرنده روي شاخ درخت پريد و گفت : اي بزرگوار! در شكم من يك مرواريد گرانبها به وزن ده درم هست. ولي متأسفانه روزي و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت ميشدي. مرد شگارچي از شنيدن اين سخن بسيار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصيحت نكردم كه بر گذشته افسوس نخور؟ يا پند مرا نفهميدي يا كر هستي؟پند دوم اين بود كه سخن ناممكن را باور نكني. اي ساده لوح ! همة وزن من سه درم بيشتر نيست، چگونه ممكن است كه يك مرواريد ده درمي در شكم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت اي پرندة دانا پندهاي تو بسيار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو. پرنده گفت : آيا به آن دو پند عمل كردي كه پند سوم را هم بگويم. پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشيدن در زمين شورهزار است. *** 36. مور و قلم مورچهاي كوچك ديد كه قلمي روي كاغذ حركت ميكند و نقشهاي زيبا رسم ميكند. به مور ديگري گفت اين قلم نقشهاي زيبا و عجيبي رسم ميكند. نقشهايي كه مانند گل ياسمن و سوسن است. آن مور گفت: اين كار قلم نيست، فاعل اصلي انگشتان هستند كه قلم را به نگارش وا ميدارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلي انگشت نيست؛ بلكه بازو است. زيرا انگشت از نيروي بازو كمك ميگيرد. مورچهها همچنان بحث و گفتگو ميكردند و بحث به بالا و بالاتر كشيده شد. هر مورچة نظر عالمانهتري ميداد تا اينكه مسأله به بزرگ مورچگان رسيد. او بسيار دانا و باهوش بود گفت: اين هنر از عالم مادي صورت و ظاهر نيست. اين كار عقل است. تن مادي انسان با آمدن خواب و مرگ بي هوش و بيخبر ميشود. تن لباس است. اين نقشها را عقل آن مرد رسم ميكند. مولوي در ادامه داستان ميگويد: آن مورچة عاقل هم، حقيقت را نميدانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا يك لحظه، عقل را به حال خود رها كند همين عقل زيرك بزرگ، نادانيها و خطاهاي دردناكي انجام ميدهد. *** 37. مرد گِلْْْْْْْْْْْْْخوار مردي كه به گل خوردن عادت داشت به يك بقالي رفت تا قند سفيد بخرد. بقال مرد دغلكاري بود. به جاي سنگ، گل در ترازو گذاشت تا سبكتر باشد و به مشتري گفت : سنگ ترازوي من از گل است. آيا قبول ميكني؟ مرد گلخوار با خود گفت : چه بهتر!. گل ميوة دل من است. به بقال گفت: مهم نيست، بكش. بقال گل را در كفّه ترازو گذاشت و شروع كرد به شكستن قند، چون تيشه نداشت و با دست قند را ميشكست، به ظاهر كار را طول داد. و پشتش به گلخوار بود، گلخوار ترسان ترسان و تندتند از گل ترازو ميخورد و ميترسيد كه بقال او را ببيند، بقال متوجه دزدي گلخوار از گل ترازو شده بود ولي چنان نشان ميداد كه نديده است. و با خود ميگفت: اي گلخوار بيشتر بدزد، هرچه بيشتر بدزدي به نفع من است. چون تو ظاهراً از گل من ميدزدي ولي داري از پهلوي خودت ميخوري. تو از فرط خري از من ميترسي، ولي من ميترسم كه توكمتر بخوري. وقتي قند را وزن كنيم ميفهمي كه چه كسي احمق و چه كسي عاقل است.مثل مرغي كه به دانه دل خوش ميكند ولي همين دانه او را به كام مرگ ميكشاند. *** 38. دزد و دستار فقيه. يك عالم دروغين، عمامهاش را بزرگ ميكرد تا در چشم مردم عوام، او شخص بزرگ و دانايي بنظر بيايد. مقداري پارچه كهنه و پاره، داخل عمامة خود ميپيچيد و عمامة بسيار بزرگي درست ميكرد و بر سر ميگذاشت. ظاهر اين دستار خيلي زيبا و پاك و تميز بود ولي داخل آن پر بود از پارچه كهنه و پاره. يك روز صبح زود او عمامة بزرگ را بر سر گذاشته بود و به مدرسه ميرفت. غرور و تكبر زيادي داشت. در تاريكي و گرگ و ميش هواي صبح، دزدي كمين كرده بود تا از رهگذران چيزي بدزدد. دزد چشمش به آن عمامة بزرگ افتاد، با خودش گفت: چه دستار زيبا و بزرگي! اين دستار ارزش زيادي دارد. حمله كرد و دستار را از سر فقيه ربود و پا به فرار گذاشت. آن فقيهنما فرياد زد: اي دزد حرامي! اول دستار را باز كن اگر در آن چيز ارزشمندي يافتي آن را ببر. دزد خيال ميكرد كه كالاي گران قيمتي را دزديده و با تمام توان فرار ميكرد. حس كرد كه چيزهايي از عمامه روي زمين ميريزد، با دقت نگاه كرد، ديد تكه تكههاي پارچه كهنه و پاره پارههاي لباس از آن ميريزد. با عصبانيت آن را بر زمين زد و ديد فقط يك متر پارچة سفيد بيشتر نيست. گفت: اي مرد دغلباز مرا از كار و زندگي انداختي. *** 39. گوهر پنهان روزي حضرت موسي به خداوند عرض كرد: اي خداي دانا وتوانا ! حكمت اين كار چيست كه موجودات را ميآفريني و باز همه را خراب ميكني؟ چرا موجودات نر و مادة زيبا و جذاب ميآفريني و بعد همه را نابود ميكني؟ خداوند فرمود : اي موسي! من ميدانم كه اين سؤال تو از روي ناداني و انكار نيست و گرنه تو را ادب ميكردم و به خاطر اين پرسش تو را گوشمالي ميدادم. اما ميدانم كه تو ميخواهي راز و حكمت افعال ما را بداني و از سرّ تداوم آفرينش آگاه شوي. و مردم را از آن آگاه كني. تو پيامبري و جواب اين سؤال را ميداني. اين سؤال از علم برميخيزد. هم سؤال از علم بر ميخيزد هم جواب. هم گمراهي از علم ناشي ميشود هم هدايت و نجات. همچنانكه دوستي و دشمني از آشنايي برميخيزد. آنگاه خداوند فرمود : اي موسي براي اينكه به جواب سؤالت برسي، بذر گندم در زمين بكار. و صبر كن تا خوشه شود. موسي بذرها را كاشت و گندمهايش رسيد و خوشه شد. داسي برداشت ومشغول درو كردن شد. ندايي از جانب خداوند رسيد كه اي موسي! تو كه كاشتي و پرورش دادي پس چرا خوشهها را ميبري؟ موسي جواب داد: پروردگارا ! در اين خوشهها، گندم سودمند و مفيد پنهان است و درست نيست كه دانههاي گندم در ميان كاه بماند، عقل سليم حكم ميكند كه گندمها را از كاه بايد جدا كنيم. خداوند فرمود: اين دانش را از چه كسي آموختي كه با آن يك خرمن گندم فراهم كردي؟ موسي گفت: اي خداي بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درك عطا فرمودهاي. خداوند فرمود : پس چگونه تو قوة شناخت داري و من ندارم؟ در تن خلايق روحهاي پاك هست، روحهاي تيره و سياه هم هست. همانطور كه بايد گندم را از كاه جدا كرد بايد نيكان را از بدان جدا كرد. خلايق جهان را براي آن ميآفرينم كه گنج حكمتهاي نهان الهي آشكار شود. *خداوند گوهر پنهان خود را با آفرينش انسان و جهان آشكار كرد پس اي انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمايان كن. *** 40. روي درخت گلابي زن بدكاري ميخواست پيش چشم شوهرش با مرد ديگري همبستر شود. به شوهر خود گفت كه عزيزم من ميروم بالاي درخت گلابي و ميوه ميچينم. تو ميوه ها را بگير. همين كه زن به بالاي درخت رسيد از آن بالا به شوهرش نگاه كرد و شروع كرد بهگريستن. شوهر پرسيد: چه شده؟ چرا گريه ميكني ؟ زن گفت: اي خود فروش! اي مرد بدكار! اين مرد لوطي كيست كه بر تو افتاده است؟ و تو مانند زنان در زير او خوابيدهاي؟ شوهر گفت: مگر ديوانه شدهاي يا سرگيجه داري؟ اينجا غير من هيچكس نيست. زن همچنان حرفش را تكرار ميكرد و ميگريست. مرد گفت: اي زن تو از بالاي درخت پايين بيا كه دچار سرگيجه شدهاي و عقلت را از دست دادهاي. زن از درخت پايين آمد و شوهرش بالاي درخت رفت. در اين هنگام زن بلافاصله مرد فاسق را در آغوش كشيد و با او به عشقبازي پرداخت. شوهرش از بالاي درخت فرياد زد: اي زن بدكاره! آن مرد كيست كه تو را در آغوش گرفته و مانند ميمون روي تو پريده است؟ زن گفت: اينجا غير من هيچكس نيست، حتماً تو هم سر گيجه گرفتة ! حرف مفت ميزني. شوهر دوباره نگاه كرد و ديد كه زنش با مردي جمع شده. همچنان حرفهايش را تكرار ميكرد و به زن پرخاش ميكرد. زن ميگفت: اين خيالبافيها از اين درخت گلابي است. من هم وقتي بالاي درخت بودم مثل تو همه چيز را غير واقعي ميديدم. زود از درخت پايين بيا تا ببيني كه همه اين خيالبافيها از اين درخت گلابي است. *سخن مولوي: در هر طنزي دانش و نكتة اخلاقي هست. بايد طنز را با دقت گوش داد. در نظر كساني كه همه چيز را مسخره ميكنند هر چيز جدي، هزل است و برعكس در نظر خردمندان همه هزلها جدي است. درخت گلابي، در اين داستان رمز وجود مادي انسان است و عالم هوا و هوس و خودخواهي است. در بالاي درخت گلابي فريب ميخوري. از اين درخت فرود بيا تا حقيقت را با چشم خود ببيني. *** 41. دباغ در بازار عطر فروشان روزي مردي از بازار عطرفروشان ميگذشت، ناگهان بر زمين افتاد و بيهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر كسي چيزي ميگفت، همه براي درمان او تلاش ميكردند. يكي نبض او را ميگرفت، يكي دستش را ميماليد، يكي كاه گِلِ تر جلو بيني او ميگرفت، يكي لباس او را در ميآورد تا حالش بهتر شود. ديگري گلاب بر صورت آن مرد بيهوش ميپاشيد و يكي ديگر عود و عنبر ميسوزاند. اما اين درمانها هيچ سودي نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هركسي چيزي ميگفت. يكي دهانش را بو ميكرد تا ببيند آيا او شراب يا بنگ يا حشيش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر ميشد و تا ظهر او بيهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اينكه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زيركي داشت او فهميد كه چرا برادرش در بازار عطاران بيهوش شده است، با خود گفت: من درد او را ميدانم، برادرم دباغ است و كارش پاك كردن پوست حيوانات از مدفوع و كثافات است. او به بوي بد عادت كرده و لايههاي مغزش پر از بوي سرگين و مدفوع است. كمي سرگين بدبوي سگ برداشت و در آستينش پنهان كرد و با عجله به بازار آمد. مردم را كنار زد، و كنار برادرش نشست و سرش را كنار گوش او آورد بگونهاي كه ميخواهد رازي با برادرش بگويد. و با زيركي طوري كه مردم نبينند آن مدفوع بد بوي را جلو بيني برادر گرفت. زيرا داروي مغز بدبوي او همين بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب كردند وگفتند اين مرد جادوگر است. در گوش اين مريض افسوني خواند و او را درمان كرد. دفتر پنجم 42. اشك رايگان يك مرد عرب سگي داشت كه در حال مردن بود. او در ميان راه نشسته بود و براي سگ خود گريه ميكرد. گدايي از آنجا ميگذشت، از مرد عرب پرسيد: چرا گريه ميكني؟ عرب گفت: اين سگ وفادار من، پيش چشمم جان ميدهد. اين سگ روزها برايم شكار ميكرد و شبها نگهبان من بود و دزدان را فراري ميداد. گدا پرسيد: بيماري سگ چيست؟ آيا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگي ميميرد. گدا گفت: صبر كن، خداوند به صابران پاداش ميدهد. گدا يك كيسة پر در دست مرد عرب ديد. پرسيد در اين كيسه چه داري؟ عرب گفت: نان و غذا براي خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نميدهي تا از مرگ نجات پيدا كند؟ عرب گفت: نانها را از سگم بيشتر دوست دارم. براي نان و غذا بايد پول بدهم، ولي اشك مفت و مجاني است. براي سگم هر چه بخواهد گريه ميكنم. گدا گفت : خاك بر سر تو! اشك خون دل است و به قيمت غم به آب زلال تبديل شده، ارزش اشك از نان بيشتر است. نان از خاك است ولي اشك از خون دل. *** 43. پر زيبا دشمن طاووس طاووسي در دشت پرهاي خود را ميكند و دور ميريخت. دانشمندي از آنجا ميگذشت، از طاووس پرسيد : چرا پرهاي زيبايت را ميكني؟ چگونه دلت ميآيد كه اين لباس زيبا را بكني و به ميان خاك و گل بيندازي؟ پرهاي تو از بس زيباست مردم براي نشاني در ميان قرآن ميگذارند. يا با آن باد بزن درست ميكنند. چرا ناشكري ميكني؟ طاووس مدتي گريه كرد و سپس به آن دانشمند گفت: تو فريب رنگ و بوي ظاهر را ميخوري. آيا نميبيني كه به خاطر همين بال و پر زيبا، چه رنجي ميبرم؟ هر روز صد بلا و درد از هرطرف به من ميرسد. شكارچيان بي رحم براي من همه جا دام ميگذارند. تير اندازان براي بال و پر من به سوي من تير مياندازند. من نميتوانم با آنها جنگ كنم پس بهتر است كه خود را زشت و بد شكل كنم تا دست از من بر دارند و در كوه و دشت آزاد باشم. اين زيبايي، وسيلة غرور و تكبر است. خودپسندي و غرور بلاهاي بسيار ميآورد. پر زيبا دشمن من است. زيبايان نميتوانند خود را بپوشانند. زيبايي نور است و پنهان نميماند. من نميتوانم زيبايي خود را پنهان كنم، بهتر است آن را از خود دور كنم. *** 44. آهو در طويله خران صيادي، يك آهوي زيبا را شكار كرد واو را به طويلة خران انداخت. در آن طويله، گاو و خر بسيار بود. آهو از ترس و وحشت به اين طرف و آن طرف ميگريخت. هنگام شب مرد صياد، كاه خشك جلو خران ريخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگي كاه را مانند شكر ميخوردند. آهو، رم ميكرد و از اين سو به آن سو ميگريخت، گرد و غبار كاه او را آزار ميداد. چندين روز آهوي زيباي خوشبو در طويلة خران شكنجه ميشد. مانند ماهي كه از آب بيرون بيفتد و در خشكي در حال جان دادن باشد. روزي يكي از خران با تمسخر به دوستانش گفت: اي دوستان! اين امير وحشي، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساكت باشيد. خر ديگري گفت: اين آهو از اين رميدنها و جستنها، گوهري به دست آورده و ارزان نميفروشد. ديگري گفت: اي آهو تو با اين نازكي و ظرافت بايد بروي بر تخت پادشاه بنشيني. خري ديگر كه خيلي كاه خورده بود با اشارة سر، آهو را دعوت به خوردن كرد. آهو گفت كه دوست ندارم. خر گفت: ميدانم كه ناز ميكني و ننگ داري كه از اين غذا بخوري. آهو گفت: اي الاغ! اين غذا شايستة توست. من پيش از اينكه به اين طويلة تاريك و بد بو بيايم در باغ و صحرا بودم، در كنار آبهاي زلال و باغهاي زيبا، اگرچه از بد روزگار در اينجا گرفتار شدهام اما اخلاق و خوي پاك من از بين نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمي شوم. من لاله سنبل و گل خوردهام. خر گفت: هرچه ميتواني لاف بزن. در جايي كه تو را نميشناسند ميتواني دروغ زياد بگويي. آهو گفت : من لاف نميزنم. بوي زيباي مشك در ناف من گواهي ميدهد كه من راست ميگويم. اما شما خران نميتوانيد اين بوي خوش را بشنويد، چون در اين طويله با بوي بد عادت كرده ايد. *** 45. پوستين كهنه در دربار اياز، غلام شاه محمود غزنوي (پادشاه ايران) در آغاز چوپان بود. وقتي در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتي رسيد، چارق و پوستين دوران فقر و غلامي خود را به ديوار اتاقش آويزان كرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق ميرفت و به آنها نگاه ميكرد و از بدبختي و فقر خود ياد ميآورد و سپس به دربار ميرفت. او قفل سنگيني بر در اتاق ميبست. درباريان حسود كه به او بدبين بودند خيال كردند كه اياز در اين اتاق گنج و پول پنهان كرده و به هيچ كس نشان نميدهد. به شاه خبر دادند كه اياز طلاهاي دربار را در اتاقي براي خودش جمع و پنهان ميكند. سلطان ميدانست كه اياز مرد وفادار و درستكاري است. اما گفت: وقتي اياز در اتاقش نباشد برويد و همه طلاها و پولها را براي خود برداريد. نيمه شب، سي نفر با مشعلهاي روشن در دست به اتاق اياز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شكستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چيزي نيافتند. فقط يك جفت چارق كهنه و يك دست لباس پاره آنجا از ديوار آويزان بود. آنها خيلي ترسيدند، چون پيش سلطان دروغزده ميشدند. وقتي پيش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالي آمديد؟ گنجها كجاست؟ آنها سرهاي خود را پايين انداختند و معذرت خواهي كردند.سلطان گفت: من اياز را خوب ميشناسم او مرد راست و درستي است. آن چارق و پوستين كهنه را هر روز نگاه ميكند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را هميشه به ياد بياورد. *** 46. روز با چراغ گرد شهر راهبي چراغ به دست داشت و در روز روشن در كوچه ها و خيابانهاي شهر دنبال چيزي ميگشت. كسي از او پرسيد: با اين دقت و جديت دنبال چه ميگردي، چرا در روز روشن چراغ به دست گرفتهاي؟ راهب گفت: دنبال آدم ميگردم. مرد گفت اين كوچه و بازار پر از آدم است. گفت: بله، ولي من دنبال كسي ميگردم كه از روح خدايي زنده باشد. انساني كه در هنگام خشم و حرص و شهوت خود را آرام نگهدارد. من دنبال چنين آدمي ميگردم. مرد گفت: دنيال چيزي ميگردي كه يافت نميشود. «ديروز شيخ با چراغ در شهر ميگشت و ميگفت من از شيطانها وحيوانات خسته شدهام آرزوي ديدن انسان دارم. به او گفتند: ما جستهايم يافت نميشود، گفت دنبال همان چيزي كه پيدا نميشود هستم و آرزوي همان را دارم. *** 47. ليلي و مجنون مجنون در عشق ليلي ميسوخت. دوستان و آشنايان نادان او كه از عشق چيزي نميدانستند گفتند ليلي خيلي زيبا نيست. در شهر ما دختران زيباتر از و زيادند، دختراني مانند ماه، تو چرا اينقدر ناز ليلي را ميكشي؟ بيا و از اين دختران زيبا يكي را انتخاب كن. مجنون گفت: صورت و بدن ليلي مانند كوزه است، من از اين كوزه شراب زيبايي مينوشم. خدا از اين صورت به من شراب مست كنندة زيبايي ميدهد.شما به ظاهر كوزة دل نگاه ميكنيد. كوزه مهم نيست، شراب كوزه مهم است كه مست كننده است. خداوند از كوزة ليلي به شما سركه داد، اما به من شراب داد. شما عاشق نيستيد. خداوند از يك كوزه به يكي زهر ميدهد به ديگري شراب و عسل. شما كوزة صورت را ميبينيد و آن شراب ناب با چشم ناپاك شما ديده نميشود. مانند دريا كه براي مرغ آبي مثل خانه است اما براي كلاغ باعث مرگ و نابودي است. *** 48. گوشت و گربه مردي زن فريبكار و حيلهگري داشت. مرد هرچه ميخريد و به خانه ميآورد، زن آن را ميخورد يا خراب ميكرد. مرد كاري نميتوانست بكند. روزي مهمان داشتند مرد دو كيلو گوشت خريد و به خانه آورد. زن پنهاني گوشتها را كباب كرد و با شراب خورد. مهمانان آمدند. مرد به زن گفت: گوشتها را كباب كن و براي مهمانها بياور. زن گفت: گربه خورد، گوشتي نيست. برو دوباره بخر. مرد به نوكرش گفت: آهاي غلام! برو ترازو را بياور تا گربه را وزن كنم و ببينم وزنش چقدر است. گربه را كشيد، دو كيلو بود. مرد به زن گفت: خانم محترم! گوشتها دو كيلو بود گربه هم دو كيلو است. اگر اين گربه است پس گوشت ها كو؟ اگر اين گوشت است پس گربه كجاست؟ *** 49. باغ خدا، دست خدا، چوب خدا مردي در يك باغ درخت خرما را با شدت تكان ميداد و بر زمين ميريخت. صاحب باغ آمد و گفت اي مرد احمق! چرا اين كار را ميكني؟ دزد گفت: چه اشكالي دارد؟ بندة خدا از باغ خدا خرمايي را بخورد و ببرد كه خدا به او روزي كرده است. چرا بر سفرة گستردة نعمتهاي خداوند حسادت ميكني؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهاي غلام! آن طناب را بياور تا جواب اين مردك را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محكم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او ميزد. دزد فرياد برآورد، از خدا شرم كن. چرا ميزني؟ مرا ميكشي. صاحب باغ گفت: اين بندة خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا ميزند. من ارادهاي ندارم كار، كار خداست. دزد كه به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترك كردم تو راست ميگويي اي مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاكم نيست بلكه اختيار است اختيار است اختيار. *** 50. جزيرة سبز و گاو غمگين جزيرة سرسبز و پر علف است كه در آن گاوي خوش خوراك زندگي ميكند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را ميخورد و چاق و فربه ميشود. هنگام شب كه به استراحت مشغول است يكسره در غم فرداست.آيا فردا چيزي براي خوردن پيدا خواهم كرد؟ او از اين غصه تا صبح رنج ميبرد و نميخوابد و مثل موي لاغر و باريك ميشود. صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا كمر گاو ميرسند. دوباره گاو با اشتها به چريدن مشغول ميشود و تا شب ميچرد و چاق و فربه ميشود. باز شبانگاه از ترس اينكه فردا علف براي خوردن پيدا ميكند يا نه؟ لاغر و باريك ميشود. ساليان سال است كه كار گاو همين است اما او هيچ وقت با خود فكر نكرده كه من سالهاست از اين علفزار ميخورم و علف هميشه هست و تمام نميشود، پس چرا بايد غمناك باشم؟ *تفسير داستان: گاو، رمزِ نفسِ زياده طلبِ انسان است و صحرا هم اين دنياست. آدميزاد، بيقرار و ناآرام و بيمناك است *** 51. دستگيريِ خرها مردي با ترس و رنگ و رويِ پريده به خانهاي پناه برد. صاحبخانه گفت: برادر از چه ميترسي؟ چرا فرار ميكني؟ مردِ فراري جواب داد: مأموران بيرحم حكومت، خرهاي مردم را به زور ميگيرند و ميبرند. صاحبخانه گفت: خرها را ميگيرند ولي تو چرا فرار ميكني؟ تو كه خر نيستي؟ مردِ فراري گفت: مأموران احمقاند و چنان با جديت خر ميگيرند كه ممكن است مرا به جاي خر بگيرند و ببرند. *** 52. خواجة بخشنده و غلام وفادار درويشي كه بسيار فقير بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههاي زيبا و گران قيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم. زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان ميپرسيد آنها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و ميگفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون ميكشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ نميگفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: اي مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير. *** دفتر ششم 53. دزد بر سر چاه شخصي يك قوچ داشت، ريسماني به گردن آن بسته بود و دنبال خود ميكشيد. دزدي بر سر راه كمين كرد و در يك لحظه، ريسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزديد و برد. صاحب قوچ، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود ميگشت، تا به سر چاهي رسيد، ديد مردي بر سر چاه نشسته و گريه ميكند و فرياد ميزند: اي داد! اي فرياد! بيچاره شدم بد بخت شدم. صاحب گوسفند پرسيد: چه شده كه چنين ناله ميكني ؟ مرد گفت : يك كيسة طلا داشتم در اين چاه افتاد. اگر بتواني آن را بيرون بياوري، 20% آن را به تو پاداش ميدهم. مرد با خود گفت: بيست سكه، قيمت ده قوچ است، اگر دزد قوچم را برد، اما روزي من بيشتر شد. لباسها را از تن در آورد و داخل چاه رفت. مردي كه بر سر چاه بود همان دزدي بود كه قوچ را برده بود. بلافاصله لباسهاي صاحب قوچ را برداشت و برد. *** 54. عاشق گردو باز در روزگاران پيش عاشقي بود كه به وفاداري در عشق مشهور بود. مدتها در آرزوي رسيدن به يار گذرانده بود تا اينكه روزي معشوق به او گفت: امشب برايت لوبيا پختهام. آهسته بيا و در فلان اتاق منتطرم بنشين تا بيايم. عاشق خدا را سپاس گفت و به شكر اين خبر خوش به فقيران نان و غذا داد. هنگام شب به آن حجره رفت و به اميد آمدن يار نشست. شب از نيمه گذشت و معشوق آمد. ديد كه جوان خوابش برده. مقداري از آستين جوان را پاره كرد به اين معني كه من به قوْلَم وفا كردم. و چند گردو در جيب او گذاشت به اين معني كه تو هنوز كودك هستي، عاشقي براي تو زود است، هنوز بايد گردو بازي كني. آنگاه يار رفت. سحرگاه كه عاشق از خواب بيدار شد، ديد آستينش پاره است و داخل جيبش چند گردو پيدا كرد. با خود گفت: يار ما يكپارچه صداقت و وفاداري است، هر بلايي كه بر سر ما ميآيد از خود ماست. *** 55. پيرزن و آرايش صورت پيرزني 90 ساله كه صورتش زرد و مانند سفرة كهنه پر چين و چروك بود. دندانهايش ريخته بود قدش مانند كمان خميده و حواسش از كار افتاده، اما با اين سستي و پيري ميل به شوهر و شهوت در دل داشت. و به شكار شوهر علاقة فراوان داشت. همسايهها او را به عروسي دعوت كردند. پيرزن، جلو آيينه رفت تا صورت خود را آرايش كند، سرخاب بر رويش ميماليد اما از بس صورتش چين و چروك داشت، صاف نميشد. براي اينكه چين و چروك ها را صاف كند، نقشهاي زيباي وسط آيهها و صفحات قرآن را ميبريد و بر صورتش ميچسباند و روي آن سرخاب ميماليد. اما همينكه چادر بر سر ميگذاشت كه برود نقشها از صورتش باز ميشد و ميافتاد. باز دوباره آنها را ميچسباند. چندين بار چنين كرد و باز تذهيبهاي قرآن از صورتش كنده ميشد. ناراحت شد و شيطان را لعنت كرد. ناگهان شيطان در آيينه، پيش روي پيرزن ظاهر شد و گفت: اي فاحشة خشك ناشايست! من كه به حيلهگري مشهور هستم در تمام عمرم چنين مكري به ذهنم خطور نكرده بود. چرا مرا لعنت ميكني تو خودت از صد ابليس مكارتري. تو ورقهاي قرآن را پاره پاره كردي تا صورت زشتت را زيبا كني. اما اين رنگ مصنوعي صورت تو را سرخ و با نشاط نكرد. *مولوي با استفاده از اين داستان ميگويد: اي مردم دغلكار! تا كي سخنان خدا را به دروغ بر خود ميبنديد. دل خود را صاف كنيد تا اين سخنان بر دل شما بنشيند و دلهاتان را پر نشاط و زيبا كند. *** 56. خياط دزد قصهگويي در شب، نيرنگهاي خياطان را نقل ميكرد كه چگونه از پارچههاي مردم ميدزدند. عدة زيادي دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش ميدادند. نقال از پارچه دزدي بيرحمانة خياطان ميگفت. در اين زمان تركي از سرزمين مغولستان از اين سخنان به شدت عصباني شد و به نقال گفت: اي قصهگو در شهر شما كدام خياط در حيلهگري از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خياطي است به نام «پورشش» كه در پارچه دزدي زبانزد همه است. ترك گفت: ولي او نميتواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زيركتر از تو هم فريب او را خوردهاند. خيلي به عقل خودت مغرور نباش. ترك گفت: نميتواند كلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند ميتواند. ترك گفت: سر اسب عربي خودم شرط ميبندم كه اگر خياط بتواند از پارچة من بدزدد من اين اسب را به شما ميدهم ولي اگر نتواند من از شما يك اسب ميگيرم. ترك آن شب تا صبح از فكر و خيال خياط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچة اطلسي برداشت و به دكان خياط رفت. با گرمي سلام كرد و استاد خياط با خوشرويي احوال او را پرسيد و چنان با محبت برخورد كرد كه دل ترك را به دست آورد. وقتي ترك بلبلزباني خياط را ديد پارچة اطلس استانبولي را پيش خياط گذاشت و گفت از اين پارچه براي من يك لباس جنگ بدوز، بالايش تنگ و پاينش گشاد باشد. خياط گفت: به روي چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت ميكنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن كار داستانهايي از اميران و از بخششهاي آنان ميگفت. و با مهارت پارچه را قيچي ميزد. ترك از شنيدن داستانها خندهاش گرفت و چشم ريز بادامي او از خنده بسته ميشد. خياط پارهاي از پارچه را دزديد و زير رانش پنهان كرد. ترك از لذت افسانه، ادعاي خود را فراموش كرده بود. از خياط خواست كه باز هم لطيفه بگويد. خياط حيلهگر لطيفة ديگري گفت و ترك از شدت خنده روي زمين افتاد. خياط تكة ديگري از پارچه را بريد و لاي شلوارش پنهان كرد. ترك براي بار سوم از خياط خواست كه بازهم لطيفه بگويد. باز خياط لطيفة خنده دارتري گفت و ترك را كاملاً شكارخود كرد و باز از پارچه بريد. بار چهارم ترك تقاضاي لطيفه كرد خياط گفت: بيچاره بس است، اگر يك لطيفة ديگر برايت بگويم قبايت خيلي تنگ ميشود. بيشتر از اين بر خود ستم مكن. اگر اندكي از كار من خبر داشتي به جاي خنده، گريه ميكردي. هم پارچهات را از دست دادي هم اسبت را در شرط باختي. *** 57. خواب حلوا روزي يك يهودي با يك نفر مسيحي و يك مسلمان همسفر شدند.در راه به كاروانسرايي رسيدند و شب را در آنجا ماندند. مردي براي ايشان مقداري نان گرم و حلوا آورد. يهودي و مسيحي آن شب غذا زياد خورده بودند ولي مسلمان گرسنه بود. آن دو گفتند ما سير هستيم. امشب صبر ميكنيم، غذا را فردا ميخوريم. مسلمان گفت: غذا را امشب بخوريم و صبر باشد براي فردا. مسيحي و يهودي گفتند هدف تو از اين فلسفه بافي اين است كه چون ما سيريم تو اين غذا را تنها بخوري. مسلمان گفت: پس بياييد تا آن را تقسيم كنيم هركس سهم خود را بخورد يا نگهدارد. آن دو گفتند اين ملك خداست و ما نبايد ملك خدا را تقسيم كنيم.مسلمان قبول كرد كه شب را صبر كنند و فردا صبح حلوا را بخورند. فردا كه از خواب بيدار شدند گفتند هر كدام خوابي كه ديشب ديده بگويد. هركس خوابش از همه بهتر باشد. اين حلوا را بخورد زيرا او از همه برتر است و جان او از همة جانها كاملتر است. يهودي گفت: من در خواب ديدم كه حضرت موسي در راه به طرف من آمد و مرا با خود به كوه طور برد. بعد من و موسي و كوه طور تبديل به نور شديم. از اين نور، نوري ديگر روييد و ما هر سه در آن تابش ناپديد شديم. بعد ديدم كه كوه سه پاره شد يك پاره به دريا رفت و تمام دريا را شيرين كرد يك پاره به زمين فرو رفت و چشمهاي جوشيد كه همة دردهاي بيماران را درمان ميكند. پارة سوم در كنار كعبه افتاد و به كوه مقدس مسلمانان (عرفات) تبديل شد. من به هوش آمدم كوه برجا بود ولي زير پاي موسي مانند يخ آب ميشد. مسيحي گفت: من خواب ديدم كه عيسي آمد و مرا به آسمان چهارم به خانة خورشيد برد. چيزهاي شگفتي ديدم كه در هيچ جاي جهان مانند ندارد. من از يهودي برترم چون خواب من در آسمان اتفاق افتاد و خواب او در زمين. مسلمان گفت: اما اي دوستان پيامبر من آمد و گفت برخيز كه همراه يهوديات با موسي به كوه طور رفته و مسيحي هم با عيسي به آسمان چهارم. آن دو مرد با فضيلت به مقام عالي رسيدند ولي تو ساده دل و كودن در اينجا ماندهاي. برخيز و حلوا را بخور. من هم ناچار دستور پيامبرم را اطاعت كردم و حلوا را خوردم. آيا شما از امر پيامبر خود سركشي ميكنيد؟ آنها گفتند نه در واقع خواب حقيقي را تو ديدة نه ما. *** 58. شتر گاو و قوچ و يك دسته علف شتري با گاوي و قوچي در راهي ميرفتند. يك دسته علف شيرين و خوشمزه پيش راه آنها پيدا شد. قوچ گفت: اين علف خيلي ناچيز است. اگر آن را بين خود قسمت كنيم هيچ كدام سير نميشويم. بهتر است كه توافق كنيم هركس كه عمر بيشتري دارد او علف را بخورد. زيرا احترام بزرگان واجب است. حالا هركدام تاريخ زندگي خود را ميگوييم هركس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع كرد و گفت: من با قوچي كه حضرت ابراهيم بجاي حضرت اسماعيل در مكه قرباني كرد در يك چراگاه بودم. گاو گفت: اما من از تو پيرترم، چون من جفت گاوي هستم كه حضرت آدم زمين را با آنها شخم ميزد. شتر كه به دروغهاي شاخدار اين دو دوست خود گوش ميداد، بدون سر و صدا سرش را پايين آورد و دستة علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع كرد به خوردن. دوستانش اعتراض كردند. او پس از اينكه علف را خورد گفت: من نيازي به گفتن تاريخ زندگي خود ندارم. از پيكر بزرگ و اين گردن دراز من چرا نميفهميد كه من از شما بزرگترم. هر خردمندي اين را ميفهمد. اگر شما خردمند باشيد نيازي به ارائة اسناد و مدارك تاريخي نيست. ** * 59. صياد سبزپوش پرندهاي گرسنه به مرغزاري رسيد. ديد مقداري دانه بر زمين ريخته و دامي پهن شده و صيادي كنار دام نشسته است. صياد براي اينكه پرندگان را فريب دهد خود را با شاخ و برگ درختها پوشيده بود. پرنده چرخي زد و آمد كنار دام نشست. از صياد پرسيد: اي سبزپوش! تو كيستي كه در ميان اين صحرا تنها نشستهاي؟ صياد گفت: من مردي راهب هستم از مردم بريدهام و از برگ و ساقة گياهان غذا ميخورم. پرنده گفت: در اسلام رهبانيت و جدايي از جامعه حرام است. چگونه تو رهبانيت و دوري از جامعه را انتخاب كردهاي؟ از رهبانيت به در آي و با مردم زندگي كن. صياد گفت: اين سخن تو حكم مطلق نيست؟ زيرا اِنزوايِ از مردم هرچه بد باشد از همنشيني با بدان بدتر نيست. سنگ و كلوخ بيابان تنهايند ولي به كسي زياني نميرسانند و فريب هم نميخورند. مردم يكديگر را فريب ميدهند. پرنده گفت: تو اشتباه فكر ميكني؟ اگر با مردم زندگي كني و بتواني خود را از بدي حفظ كني كار مهمي كردهاي و گرنه تنها در بيابان خوب بودن و پاك ماندن كار سختي نيست. صياد گفت: بله، اما چه كسي ميتواند بر بديهاي جامعه پيروز شود و فريب نخورد؟ براي اينكه پاك بماني بايد دوست و راهنماي خوبي داشته باشي. آيا در اين زمان چنين كسي پيدا ميشود؟ پرنده گفت: بايد قلبت پاك و درست باشد. راهنما لازم نيست. اگر تو درست و صادق باشي، مردم درست و صادق تو را پيدا ميكنند. بحث صياد و پرنده بالا گرفت و پرنده چون خيلي گرسنه بود يكسره به دانهها نگاه ميكرد. از صياد پرسيد: اين دانهها از توست؟ صياد گفت: نه، از يك كودك يتيم است. آنها را به من سپرده تا نگهداري كنم.حتماً ميداني كه خوردن مال يتيم در اسلام حرام است. پرنده، چون از گرسنگي طاقتش طاق شده بود گفت: من از گرسنگي دارم ميميرم و در حال ناچاري و اضطرار، شريعت اجازه ميدهد كه به اندازة رفع گرسنگي از اين دانهها بخورم. صياد گفت: اگر بخوري بايد پول آن را بدهي. صياد پرنده را فريب داد و پرنده كه از گرسنگي صبر و قرار نداشت، قبول كرد كه بخورد و پول دانهها را بدهد. همينكه نزديك دانهها آمد در دام افتاد و آه و نالهاش بلند شد. *** 60. دوستي موش و قورباغه موشي و قورباغهاي در كنار جوي آبي باهم زندگي ميكردند. روزي موش به قورباغه گفت: اي دوست عزيز، دلم ميخواهد كه بيشتر از اين با تو همدم باشم و بيشتر با هم صحبت كنيم، ولي حيف كه تو بيشتر زندگيات را توي آب ميگذراني و من نميتوانم با تو به داخل آب بيايم. قورباغه وقتي اصرار دوست خود را ديد قبول كرد كه نخي پيدا كنند و يك سر نخ را به پاي موش ببندند و سر ديگر را به پاي قورباغه تا وقتي كه بخواهند همديگر را ببينند نخ را بكشند و همديگر را با خبر كنند. روزي موش به كنار جوي آمد تا نخ را بكشد و قورباغه را براي ديدار دعوت كند، ناگهان كلاغي از بالا در يك چشم به هم زدن او را از زمين بلند كرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخي كه به پايش بسته شده بود از آب بيرون كشيده شد و ميان زمين و آسمان آويزان بود. وقتي مردم اين صحنه عجيب را ديدند با تعجب ميپرسيدند عجب كلاغ حيلهگري!
دفتر اول *** 1. پادشاه و كنيزك پادشاه قدرتمند و توانايي, روزي براي شكار با درباريان خود به صحرا رفت, در راه كنيزك زيبايي ديد و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خريد, پس از مدتي كه با كنيزك بود. كنيزك بيمار شد و شاه بسيار غمناك گرديد. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را براي درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان اين كنيزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواريد فراوان به او ميدهم. پزشكان گفتند: ما جانبازي ميكنيم و با همفكري و مشاوره او را حتماً درمان ميكنيم. هر يك از ما يك مسيح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و يادي از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتواني آنها را به ايشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فايده نداشت. دخترك از شدت بيماري مثل موي, باريك و لاغر شده بود. شاه يكسره گريه ميكرد. داروها, جواب معكوس ميداد. شاه از پزشكان نااميد شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گريه نشست. آنقدر گريه كرد كه از هوش رفت. وقتي به هوش آمد, دعا كرد. گفت اي خداي بخشنده, من چه بگويم, تو اسرار درون مرا به روشني ميداني. اي خدايي كه هميشه پشتيبان ما بودهاي, بارِ ديگر ما اشتباه كرديم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان درياي بخشش و لطف خداوند جوشيد, شاه در ميان گريه به خواب رفت. در خواب ديد كه يك پيرمرد زيبا و نوراني به او ميگويد: اي شاه مُژده بده كه خداوند دعايت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسي به دربار ميآيد. او پزشك دانايي است. درمان هر دردي را ميداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش. فردا صبح هنگام طلوع خورشيد, شاه بر بالاي قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد داناي خوش سيما از دور پيدا شد, او مثل آفتاب در سايه بود, مثل ماه ميدرخشيد. بود و نبود. مانند خيال, و رؤيا بود. آن صورتي كه شاه در رؤياي مسجد ديده بود در چهرة اين مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غيبي را نديده بود اما بسيار آشنا به نظر ميآمد. گويي سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان يكي بوده است. شاه از شادي, در پوست نميگنجيد. گفت اي مرد: محبوب حقيقي من تو بودهاي نه كنيزك. كنيزك, ابزار رسيدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسيد و دستش را گرفت و با احترام بسيار به بالاي قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگي راه, شاه پزشك را پيش كنيزك برد و قصة بيماري او را گفت: حكيم، دخترك را معاينه كرد. و آزمايشهاي لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهاي آن پزشكان بيفايده بوده و حال مريض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بيخبر بودند و معالجة تن ميكردند. حكيم بيماري دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهميد دختر بيمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است. عاشقي پيداست از زاري دل نيست بيماري چو بيماري دل درد عاشق با ديگر دردها فرق دارد. عشق آينة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقي را فقط خدا ميداند. حكيم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بيرون، حتي خود شاه. من ميخواهم از اين دخترك چيزهايي بپرسم. همه رفتند، حكيم ماند و دخترك. حكيم آرام آرام از دخترك پرسيد: شهر تو كجاست؟ دوستان و خويشان تو كي هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و ميپرسيد و دختر جواب ميداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسيد، از بزرگان شهرها پرسيد، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسيد، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكيم از محلههاي شهر سمر قند پرسيد. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شديدتر كرد. حكيم فهميد كه دخترك با اين كوچه دلبستگي خاصي دارد. پرسيد و پرسيد تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسيد، رنگ دختر زرد شد، حكيم گفت: بيماريت را شناختم، بزودي تو را درمان ميكنم. اين راز را با كسي نگويي. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كني مانند دانه از خاك ميرويد و سبزه و درخت ميشود. حكيم پيش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اينجا بياوري و با زر و پول و او را فريب دهي تا دختر از ديدن او بهتر شود. شاه دو نفر داناي كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را يافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادي تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را براي زرگري و خزانه داري انتخاب كرده است. اين هديهها و طلاها را برايت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بيايي، در آنجا بيش از اين خواهي ديد. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نميدانست كه شاه ميخواهد او را بكشد. سوار اسب تيزپاي عربي شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هديهها خون بهاي او بود. در تمام راه خيال مال و زر در سر داشت. وقتي به دربار رسيدند حكيم او را به گرمي استقبال كرد و پيش شاه برد، شاه او را گرامي داشت و خزانههاي طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكيم گفت: اي شاه اكنون بايد كنيزك را به اين جوان بدهي تا بيماريش خوب شود. به دستور شاه كنيزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبي و خوشي گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكيم دارويي ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعيف ميشد. پس از يكماه زشت و مريض و زرد شد و زيبايي و شادابي او از بين رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد: عشقهايي كز پي رنگي بود عشق نبود عاقبت ننگي بود زرگر جوان از دو چشم خون ميگريست. روي زيبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهاي زيبايش دشمن اويند. زرگر ناليد و گفت: من مانند آن آهويي هستم كه صياد براي نافة خوشبو خون او را ميريزد. من مانند روباهي هستم كه به خاطر پوست زيبايش او را ميكشند. من آن فيل هستم كه براي استخوان عاج زيبايش خونش را ميريزند. اي شاه مرا كشتي. اما بدان كه اين جهان مانند كوه است و كارهاي ما مانند صدا در كوه ميپيچد و صداي اعمال ما دوباره به ما برميگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنيزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چيزهاي ناپايدار. پايدار نيست. عشق زنده, پايدار است. عشق به معشوق حقيقي كه پايدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازهتر ميكند مثل غنچه. عشق حقيقي را انتخاب كن, كه هميشه باقي است. جان ترا تازه ميكند. عشق كسي را انتخاب كن كه همة پيامبران و بزرگان از عشقِ او به والايي و بزرگي يافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقيقت راه نيست در نزد كريمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نيست. *** 2. طوطي و بقال يك فروشنده در دكان خود, يك طوطي سبز و زيبا داشت. طوطي, مثل آدمها حرف ميزد و زبان انسانها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتريها شوخي ميكرد و آنها را ميخنداند. و بازار فروشنده را گرم ميكرد. يك روز از يك فروشگاه به طرف ديگر پريد. بالش به شيشة روغن خورد. شيشه افتاد و نشكست و روغنها ريخت. وقتي فروشنده آمد, ديد كه روغنها ريخته و دكان چرب و كثيف شده است. فهميد كه كار طوطي است. چوب برداشت و بر سر طوطي زد. سر طوطي زخمي شد و موهايش ريخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد. طوطي ديگر سخن نميگفت و شيرين سخني نميكرد. فروشنده و مشتريهايش ناراحت بودند. مرد فروشنده از كار خود پيشمان بود و ميگفت كاش دستم ميشكست تا طوطي را نميزدم او دعا ميكرد تا طوطي دوباره سخن بگويد و بازار او را گرم كند. روزي فروشنده غمگين كنار دكان نشسته بود. يك مرد كچل طاس از خيابان ميگذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسي. ناگهان طوطي گفت: اي مرد كچل , چرا شيشة روغن را شكستي و كچل شدي؟ تو با اين كار به انجمن كچلها آمدي و عضو انجمن ما شدي؟ نبايد روغنها را ميريختي. مردم از مقايسة طوطي خنديدند. او فكر ميكرد هر كه كچل باشد. روغن ريخته است. *** 3. طوطي و بازرگان بازرگاني يك طوطي زيبا و شيرين سخن در قفس داشت. روزي كه آمادة سفرِ به هندوستان بود. از هر يك از خدمتكاران و كنيزان خود پرسيد كه چه ارمغاني برايتان بياورم, هر كدام از آنها چيزي سفارش دادند. بازرگان از طوطي پرسيد: چه سوغاتي از هند برايت بياورم؟ طوطي گفت: اگر در هند به طوطيان رسيدي حال و روز مرا براي آنها بگو. بگو كه من مشتاق ديدار شما هستم. ولي از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام ميرساند و از شما كمك و راهنمايي ميخواهد. بگو آيا شايسته است من مشتاق شما باشم و در اين قفس تنگ از درد جدايي و تنهايي بميرم؟ وفاي دوستان كجاست؟ آيا رواست كه من در قفس باشم و شما در باغ و سبزهزار. اي ياران از اين مرغ دردمند و زار ياد كنيد. ياد ياران براي ياران خوب و زيباست. مرد بازرگان, پيام طوطي را شنيد و قول داد كه آن را به طوطيان هند برساند. وقتي به هند رسيد. چند طوطي را بر درختان جنگل ديد. اسب را نگهداشت و به طوطيها سلام كرد و پيام طوطي خود را گفت: ناگهان يكي از طوطيان لرزيد و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از گفتن پيام, پشيمان شد و گفت من باعث مرگ اين طوطي شدم, حتماً اين طوطي با طوطي من قوم و خويش بود. يا اينكه اين دو يك روحاند درد دو بدن. چرا گفتم و اين بيچاره را كشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بيهوده بر هم مزن كه از دهان آتش بيرون ميپرد. جهان تاريك است مثل پنبهزار, چرا در پنبهزار آتش مياندازي. كساني كه چشم ميبندند و جهاني را با سخنان خود آتش ميكشند ظالمند. عالَمي را يك سخن ويران كند روبهان مرده را شيران كند بازرگان تجارت خود را با دردمندي تمام كرد و به شهر خود بازگشت, و براي هر يك از دوستان و خدمتكاران خود يك سوغات آورد. طوطي گفت: ارمغان من كو؟ آيا پيام مرا رساندي؟ طوطيان چه گفتند؟ بازرگان گفت: من از آن پيام رساندن پشيمانم. ديگر چيزي نخواهم گفت. چرا من نادان چنان كاري كردم ديگر ندانسته سخن نخواهم گفت. طوطي گفت: چرا پيشمان شدي؟ چه اتفاقي افتاد؟ چرا ناراحتي؟ بازرگان چيزي نميگفت. طوطي اسرار كرد. بازرگان گفت: وقتي پيام تو را به طوطيان گفتم, يكي از آنها از درد تو آگاه بود لرزيد و از درخت افتاد و مرد. من پشيمان شدم كه چرا گفتم؟ امّا پشيماني سودي نداشت سخني كه از زبان بيرون جست مثل تيري است كه از كمان رها شده و برنميگردد. طوطي چون سخن بازرگان را شنيد, لرزيد و افتاد و مُرد. بازرگان فرياد زد و كلاهش را بر زمين كوبيد, از ناراحتي لباس خود را پاره كرد, گفت: اي مرغ شيرين! زبان من چرا چنين شدي؟ اي دريغا مرغ خوش سخن من مُرد. اي زبان تو مايه زيان و بيچارگي من هستي. اي زبان هم آتـشي هم خرمني چند اين آتش در اين خرمن زني؟ اي زبان هم گنج بيپايان تويي اي زبـان هم رنج بيدرمان تويي بازرگان در غم طوطي ناله كرد, طوطي را از قفس در آورد و بيرون انداخت, ناگهان طوطي به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندي نشست. بازرگان حيران ماند. و گفت: اي مرغ زيبا, مرا از رمز اين كار آگاه كن. آن طوطيِ هند به تو چه آموخت, كه چنين مرا بيچاره كرد. طوطي گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شيرين زبانيات در قفس كردهاند , براي رهايي بايد ترك صفات كني. بايد فنا شوي. بايد هيچ شوي تا رها شوي. اگر دانه باشي مرغها ترا ميخورند. اگر غنچه باشي كودكان ترا ميچينند. هر كس زيبايي و هنر خود را نمايش دهد. صد حادثة بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر ميزنند. دشمنان حسد و حيله ميورزند. طوطي از بالاي درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظي كرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقيقت را به من نشان دادي من هم به راه تو ميروم. جان من از طوطي كمتر نيست. براي رهايي جان بايد همه چيز را ترك كرد. *** 4. شير بيسر و دم در شهر قزوين(1) مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهايي را رسم كنند, يا نامي بنويسند، يا شكل انسان و حيواني بكشند. كساني كه در اين كار مهارت داشتند «دلاك» ناميده ميشدند. دلاك , مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد ميكرد و تصويري ميكشيد كه هميشه روي تن ميماند. روزي يك پهلوان قزويني پيش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روي زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانة پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: آي! مرا كشتي. دلاك گفت: خودت خواستهاي, بايد تحمل كني, پهلوان پرسيد: چه تصويري نقش ميكني؟ دلاك گفت: تو خودت خواستي كه نقش شير رسم كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردي؟ دلاك گفت: از دُم شير. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نيست. دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد, كدام اندام را ميكشي؟ دلاك گفت: اين گوش شير است. پهلوان گفت: اين شير گوش لازم ندارد. عضو ديگري را نقش بزن. باز دلاك سوزن در شانة پهلوان فرو كرد, پهلوان قزويني فغان برآورد و گفت: اين كدام عضو شير است؟ دلاك گفت: شكم شير است. پهلوان گفت: اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد. دلاك عصباني شد, و سوزن را بر زمين زد و گفت: در كجاي جهان كسي شير بي سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيري نيافريده است. شير بي دم و سر و اشكم كه ديد اين چنين شيري خدا خود نافريد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1) قزوين, شهري تاريخي است در 150 كيلومتري غرب تهران. *** 5. كشتيراني مگس مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي ميراند و ميگفت: من علم دريانوردي و كشتيراني خواندهام. در اين كار بسيار تفكر كردهام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي ميرانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي ميراند آن ادرار، درياي بيساحل به نظرش ميآمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ, زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه. *** 6. خرس و اژدها اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد ميكرد و كمك ميخواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد. مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است. پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند. مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است. پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي. مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند. پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد. باز مگس مينشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است. دشمن دانا بلندت ميكند بر زمينت ميزند نادانِ دوست *** 7. كَر و عيادت مريض مرد كري بود كه ميخواست به عيادت همساية مريضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بيمار را بشنوم و با او سخن بگويم؟ او مريض است و صدايش ضعيف هم هست. وقتي ببينم لبهايش تكان ميخورد. ميفهمم كه مثل خود من احوالپرسي ميكند. كر در ذهن خود, يك گفتگو آماده كرد. اينگونه: من ميگويم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم. من ميگويم: خدا را شكر چه خوردهاي؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, يا سوپ يا دارو. من ميگويم: نوش جان باشد. پزشك تو كيست؟ او خواهد گفت: فلان حكيم. من ميگويم: قدم او مبارك است. همة بيماران را درمان ميكند. ما او را ميشناسيم. طبيب توانايي است. كر پس از اينكه اين پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عيادت همسايه رفت. و كنار بستر مريض نشست. پرسيد: حالت چطور است؟ بيمار گفت: از درد ميميرم. كر گفت: خدا را شكر. مريض بسيار بدحال شد. گفت اين مرد دشمن من است. كر گفت: چه ميخوري؟ بيمار گفت: زهر كشنده, كر گفت: نوش جان باد. بيمار عصباني شد. كر پرسيد پزشكت كيست. بيمار گفت: عزراييل(1). كر گفت: قدم او مبارك است. حال بيمار خراب شد, كر از خانه همسايه بيرون آمد و خوشحال بود كه عيادت خوبي از مريض به عمل آورده است. بيمار ناله ميكرد كه اين همسايه دشمن جان من است و دوستي آنها پايان يافت. از قيـاسي(2) كه بـكرد آن كـر گـزين صحبت ده ساله باطل شد بدين اول آنـكس كـاين قيـاسكـها نـمود پـيش انـوار خـدا ابـليس بـود گفت نار از خاك بي شك بهتر است من زنـار(3) و او خاك اكـدًر(4) است بسياري از مردم ميپندارند خدا را ستايش ميكنند, اما در واقع گناه ميكنند. گمان ميكنند راه درست ميروند. اما مثل اين كر راه خلاف ميروند. ــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1) قياس: مقايسه 2)عزراييل: فرشتة مرگ 3) نار: آتش 4) اَكدر: تيره, كِدر *** 8. روميان و چينيان (نقاشي و آينه) نقاشان چيني با نقاشان رومي در حضور پادشاهي, از هنر و مهارت خود سخن ميگفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشي بر ديگري برتري دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان ميكنيم تا ببينيم كدامشان, برتر و هنرمندتر هستيد. چينيان گفتند: ما يك ديوار اين خانه را پرده كشيدند و دو گروه نقاش , كار خود را آغاز كردند. چينيها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زيادي براي نقاشي به كار ميبردند. بعد از چند روز صداي ساز و دُهُل و شادي چينيها بلند شد, آنها نقاشي خود را تمام كردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل ميزدنند. چينيها شاه را براي تماشاي نقاشي خود دعوت كردند. شاه نقاشي چينيها را ديد و در شگفت شد. نقشها از بس زيبا بود عقل را ميربود. آنگاه روميان شاه را به تماشاي كار خود دعوت كردند. ديوار روميان مثلِ آينه صاف بود. ناگهان روميها پرده را كنار زدند عكس نقاشي چينيها در آينة روميها افتاد و زيبايي آن چند برابر بود و چشم را خيره ميكرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشي اصل است و كدام آينه است؟ صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل خود را از بدي و كينه و حسادت پاك كرده اند. سينة آنها مانند آينه است. همه نقشها را قبول ميكند و براي همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آينه عميق و صاف است. هر چه تصوير و عكس در آن بريزد پُر نميشود. آينه تا اَبد هر نقشي را نشان ميدهد. خوب و بد, زشت و زيبا را نشان ميدهد و اهلِ آينه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهايي يافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار گذاشتهاند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافتهاند. همة رنگها در نهايت به بيرنگي ميرسد. رنگها مانند ابر است و بيرنگي مانند نور مهتاب. رنگ و شكلي كه در ابر ميبيني, نور آفتاب و مهتاب است. نور بيرنگ است. *** 9. وحدت در عشق عاشقي به در خانة يارش رفت و در زد. معشوق گفت: كيست؟ عاشق گفت: «من» هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به اين خانه نرسيده است. تو خام هستي. بايد مدتي در آتش جدايي بسوزي تا پخته شوي, هنوز آمادگي عشق را نداري. عاشق بيچاره برگشت و يكسال در آتش دوري و جدايي سوخت, پس از يك سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بيادبانهاي از دهانش بيرون نيايد. با كمال ادب ايستاد. معشوق گفت: كيست در ميزند. عاشق گفت: اي دلبر دل رُبا, تو خودت هستي. تويي, تو. معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من يكي شديم به درون خانه بيا. حالا يك «من» بيشتر نيست. دو «من»در خانة عشق جا نميشود. مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نميرود. گفت اكنون چون مني اي من درآ نيست گنجايي دو من را در سرا *** --------------------------------- دفتر دوم 10. خر برفت و خر برفت يك صوفي مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بيايمان به دنبال دارد. صوفيان, پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردنيها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند. او نيز بسيار لذّت ميبرد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند. از هزاران تن يكي تن صوفياند باقيان در دولت او ميزيند رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و ميخواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت». صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانة خر برفت را با شور ميخواند. هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو ميخواهم. خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربهها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آنها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خوردهاند و رفتهاند! خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه ميخواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و ميدانستي, من چه بگويم؟ صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش ميآمد. مر مرا تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد آن صوفي از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد. ـــــــــــــــــــــــــــــ 1) خانقاه: محلي كه صوفيان در آن زندگي ميكردند. 2) سماع: رقص صوفيان 3) دولت: سايه, بخت, اقبال *** 11. زنداني و هيزم فروش فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را ميدزديد و ميخورد. زندانيان از او ميترسيدند و رنج ميبردند, غذاي خود را پنهاني ميخوردند. روزي آنها به زندانبان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار ميدهد. غذاي 10 نفر را ميخورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نميشود. همه از او ميترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانهات. زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي ميميرم. قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟ مرد گفت: همة مردم ميدانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است. قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نميپذيرد... آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد ميزد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بيكس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.» شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار ميكنم. زنداني خنديد و گفت: تو نميداني از صبح تا حالا چه ميگويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر ميدانند كه من فقيرم و تو نميداني؟ دانش تو, عاريه است. نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل ميزند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن ميگويند ولي خود نميدانند مثل همين مرد هيزم فروش. *** 12. تشنه بر سر ديوار در باغي چشمهايبود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ, تشنهاي دردمند, بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه ميكرد. ناگهان , خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب, مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت ميبرد كه تند تند خشتها را ميكند و در آب ميافكند. آب فرياد زد: هاي, چرا خشت ميزني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايدهاي ميبري؟ تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب(1)است. نواي آن حيات بخش است, مرده را زنده ميكند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل ميآورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است, بوي خداست كه از يمن به محمد رسيد(2), بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب ميرسيد(3). فايدة دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر ميشوم, ديوار كوتاهتر ميشود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني, ديوار غرور تو كوتاهتر ميشود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر ميشوي. هر كه تشنهتر باشد تندتر خشتها را ميكند. هر كه آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهاي بزرگتري برميدارد. ــــــــــــــــــــــــــــ 1) رُباب: يك نوع ساز موسيقي قديمي است به شكل گيتار. 2) يك چوپان به نام اويس قرني در يمن زندگي ميكرد. او پيامبر اسلام حضرت محمد را نديده بود ولي از شنيدهها عاشق محمد(ص) شده بود پيامبر در بارة او فرمود:« من بوي خدا را از جانب يمن ميشنوم». 3) داستان يوسف و يعقوب. *** 13. موسي و چوپان حضرت موسي در راهي چوپاني را ديد كه با خدا سخن ميگفت. چوپان ميگفت: اي خداي بزرگ تو كجا هستي, تا نوكرِ تو شوم, كفشهايت را تميز كنم, سرت را شانه كنم, لباسهايت را بشويم پشههايت را بكشم. شير برايت بياورم. دستت را ببوسم, پايت را نوازش كنم. رختخوابت را تميز و آماده كنم. بگو كجايي؟ اي خُدا. همة بُزهاي من فداي تو باد.هاي و هوي من در كوهها به ياد توست. چوپان فرياد ميزد و خدا را جستجو ميكرد. موسي پيش او رفت و با خشم گفت: اي مرد احمق, اين چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسي ميگويي؟ موسي گفت: اي بيچاره, تو دين خود را از دست دادي, بيدين شدي. بيادب شدي. اي چه حرفهاي بيهوده و غلط است كه ميگويي؟ خاموش باش, برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوي, شايد خُدا تو را ببخشد. حرفهاي زشت تو جهان را آلوده كرد, تو دين و ايمان را پاره پاره كردي. اگر خاموش نشوي, آتش خشم خدا همة جهان را خواهد سوخت, چوپان از ترس, گريه كرد. گفت اي موسي تو دهان مرا دوختي, من پشيمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره كرد. فرياد كشيد و به بيابان فرار كرد. خداوند به موسي فرمود: اي پيامبر ما, چرا بندة ما را از ما دور كردي؟ ما ترا براي وصل كردن فرستاديم نه براي بريدن و جدا كردن. ما به هر كسي يك خلاق و روش جداگانه دادهايم. به هر كسي زبان و واژههايي دادهايم. هر كس با زبانِ خود و به اندازة فهمِ خود با ما سخن ميگويد. هنديان زبان خاص خود دارند و ايرانيان زبان خاص خود و اعراب زباني ديگر. پادشاه زباني دارد و گدا و چوپان هر كدام زباني و روشي و مرامي مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روشها و صورتها كاري نداريم كارِ ما با دل و درون است. اي موسي, آداب داني و صورتگري جداست و عاشقي و سوختگي جدا. ما با عشقان كار داريم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دين عشق لفظ و صورت ميسوزد و معنا ميماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نميخواهيم ما سوز دل و پاكي ميخواهيم. موسي چون اين سخنها را شنيد به بيابان رفت و دنبال چوپان دويد. ردپاي او را دنبال كرد. رد پاي ديگران فرق دارد. موسي چوپان را يافت او را گرفت و گفت: مژده مژده كه خداوند فرمود: هيچ ترتيبي و آدابي مجو هر چه ميخواهد دل تنگت, بگو *** 14. مست و محتسب محتسب(1) در نيمة شب, مستي را ديد كه كنار ديوار افتاده است. پيش رفت و گفت: تو مستي, بگو چه خوردهاي؟ چه گناه و جُرمِ بزرگي كردهاي! چه خوردهاي؟ مست گفت: از چيزي كه در اين سبو(2) بود خوردم. محتسب: در سبو چه بود؟ مست: چيزي كه من خوردم. محتسب: چه خوردهاي؟ مست: چيزي كه در اين سبو بود. اين پرسش و پاسخ مثل چرخ ميچرخيد و تكرار ميشد. محتسب گفت: «آه» كن تا دهانت را بو كنم. مست «هو» (3) كرد. محتسب ناراحت شد و گفت: من ميگويم «آه» كن, تو «هو» ميكني؟ مست خنديد و گفت: «آه» نشانة غم است. امّا من شادم, غم ندارم, ميخوارانِ حقيقت از شادي «هو هو» ميزنند. محتسب خشمگين شد, يقة مست را گرفت و گفت: تو جُرم كردهاي, بايد تو را به زندان ببرم. مست خنديد و گفت: من اگر ميتوانستم برخيزم, به خانة خودم ميرفتم, چرا به زندان بيايم. من اگر عقل و هوش داشتم مثل مردان ديگر سركار و مغازه و دكان خود ميرفتم. محتسب گفت: چيزي بده تا آزادت كنم. مست با خنده گفت: من برهنهام , چيزي ندارم خود را زحمت مده. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1) محتسب : مأمور حكومت ديني مردم را به دليل گناه دستگير ميكند. 2) سبو: (jar) كوزه كه شراب در آن ميريختند. 3) هُو: در عربي به معني «او». صوفيان براي خدا به كار ميبردند, هوهو زدن يعني خدا را خواندن. *** 15. پير و پزشك پيرمردي, پيش پزشك رفت و گفت: حافظهام ضعيف شده است. پزشك گفت: به علتِ پيري است. پير: چشمهايم هم خوب نميبيند. پزشك: اي پير كُهن, علت آن پيري است. پير: پشتم خيلي درد ميكند. پزشك: اي پيرمرد لاغر اين هم از پيري است پير: هرچه ميخورم برايم خوب نيست طبيب گفت: ضعف معده هم از پيري است. پير گفت: وقتي نفس ميكشم نفسم مي گيرد پزشك: تنگي نفس هم از پيري است وقتي فرا ميرسد صدها مرض ميآيد. پيرمرد بيمار خشمگين شد و فرياد زد: اي احمق تو از علم طب همين جمله را آموختي؟! مگر عقل نداري و نميداني كه خدا هر دردي را درماني داده است. تو خرِ احمق از بيعقلي در جا ماندهاي. پزشك آرام گفت: اي پدر عمر تو از شصت بيشتر است. اين خشم و غضب تو هم از پيري است. همه اعضاي وجودت ضعيف شده صبر و حوصلهات ضعيف شده است. تو تحمل شنيدن دو جمله حرق حق را نداري. همة پيرها چنين هستند. به غير پيران حقيقت. از برون پير است و در باطن صَبيّ خود چه چيز است؟ آن ولي و آن نبي ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1) صبي: كودكي 2) ولي : مرد حق 3) نبي: پيامبر 16. موشي كه مهار شتر را ميكشيد موشي, مهار شتري را به شوخي به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخي به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا اين حيوانك لحظهاي خوش باشد, موش مهار را ميكشيد و شتر ميآمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگي هستم و شتر با اين عظمت را ميكشم. رفتند تا به كنار رودخانهاي رسيدند, پر آب, كه شير و گرگ از آن نميتوانستند عبور كنند. موش بر جاي خشك شد. شتر گفت: چرا ايستادي؟ چرا حيراني؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پيشواي من هستي, برو. موش گفت: آب زياد و خطرناك است. ميترسم غرق شوم. شتر گفت: بگذار ببينم اندازة آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پايش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوي شتر بود. شتر به موش گفت: اي موش نادانِ كور چرا ميترسي؟ آب تا زانو بيشتر نيست. موش گفت: آب براي تو مور است براي مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرقها بسيار است. آب اگر تا زانوي توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است. شتر گفت: ديگر بيادبي و گستاخي نكني. با دوستان هم قدّ خودت شوخي كن. موش با شتر هم سخن نيست. موش گفت: ديگر چنين كاري نميكنم, توبه كردم. تو به خاطر خدا مرا ياري كن و از آب عبور ده, شتر مهرباني كرد و گفت بيا بر كوهان من بنشين تا هزار موش مثل تو را به راحتي از آب عبور دهم. *** 17. درخت بي مرگي دانايي به رمز داستاني ميگفت: در هندوستان درختي است كه هر كس از ميوهاش بخورد پير نمي شود و نميميرد. پادشاه اين سخن را شنيد و عاشق آن ميوه شد, يكي از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن ميوه را پيدا كند و بياورد. آن فرستاده سالها در هند جستجو كرد. شهر و جزيرهاي نماند كه نرود. از مردم نشانيِ آن درخت را ميپرسيد, مسخرهاش ميكردند. ميگفتند: ديوانه است. او را بازي ميگرفتند بعضي ميگفتند: تو آدم دانايي هستي در اين جست و جو رازي پنهان است. به او نشاني غلط ميدادند. از هر كسي چيزي ميشنيد. شاه براي او مال و پول ميفرستاد و او سالها جست و جو كرد. پس از سختيهاي بسيار, نااميد به ايران برگشت, در راه ميگريست و نااميد ميرفت, تا در شهري به شيخ دانايي رسيد. پيش شيخ رفت و گريه كرد و كمك خواست. شيخ پرسيد: دنبال چه ميگردي؟ چرا نااميد شدهاي؟ فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كميابي را پيدا كنم كه ميوة آن آب حيات است و جاودانگي ميبخشد. سالها جُستم و نيافتم. جز تمسخر و طنز مردم چيزي حاصل نشد. شيخ خنديد و گفت: اي مرد پاك دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجيب و گستردة دانش, آب حيات و جاودانگي است. تو اشتباه رفتهاي، زيرا به دنبال صورت هستي نه معني, آن معناي بزرگ (علم) نامهاي بسيار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دريا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترين اثر آن عمر جاوادنه است. علم و معرفت يك چيز است. يك فرد است. با نامها و نشانههاي بسيار. مانند پدرِ تو, كه نامهاي زياد دارد: براي تو پدر است, براي پدرش, پسر است, براي يكي دشمن است, براي يكي دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولي يك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو نااميد ميماند, و هميشه در جدايي و پراكندگي خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفتهاي نه راز درخت را. نام را رها كن به كيفيت و معني و صفات بنگر, تا به ذات حقيقت برسي, همة اختلافها و نزاعها از نام آغاز ميشود. در درياي معني آرامش و اتحاد است. *** 18. نزاع چهار نفر بر سر انگور چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترك, رومي و ايراني, مردي به آنها يك دينار پول داد. ايراني گفت: «انگور» بخريم و بخوريم. عرب گفت: نه! من «عنب» ميخواهم, ترك گفت: بهتر است «اُزوُم» بخريم. رومي گفت: دعوا نكنيد! استافيل ميخريم, آنها به توافق نرسيدند. هر چند همة آنها يك ميوه، يعني انگور ميخواستند. از ناداني مشت بر هم ميزدند. زيرا راز و معناي نامها را نميدانستند. هر كدام به زبان خود انگور ميخواست. اگر يك مرد داناي زباندان آنجا بود, آنها را آشتي ميداد و ميگفت من با اين يك دينار خواستة همه ي شما را ميخرم، يك دينار هر چهار خواستة شما را بر آورده ميكند. شما دل به من بسپاريد، خاموش باشيد. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معناي نامها را ميدانم اختلاف شماها در نام است و در صورت, معنا و حقيقت يك چيز است. *** دفتر سوم 19. شغال در خُمّ رنگ شغالي به درونِ خم رنگآميزي رفت و بعد از ساعتي بيرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتي آفتاب به او ميتابيد رنگها ميدرخشيد و رنگارنگ ميشد. سبز و سرخ و آبي و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتيام, پيش شغالان رفت. و مغرورانه ايستاد. شغالان پرسيدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستي؟ غرورداري و از ما دوري ميكني؟ اين تكبّر و غرور براي چيست؟ يكي از شغالان گفت: اي شغالك آيا مكر و حيلهاي در كار داري؟ يا واقعاً پاك و زيبا شدهاي؟ آيا قصدِ فريب مردم را داري؟ شغال گفت: در رنگهاي زيباي من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستايش كنيد. و گوش به فرمان من باشيد. من افتخار دنيا و اساس دين هستم. من نشانة لطف خدا هستم, زيبايي من تفسير عظمت خداوند است. ديگر به من شغال نگوييد. كدام شغال اينقدر زيبايي دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستايش كردند و گفتند اي والاي زيبا, تو را چه بناميم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آيا صدايت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نيست. گفتند: پس طاووس نيستي. دروغ ميگويي زيبايي و صداي طاووس هدية خدايي است. تو از ظاهر سازي و ادعا به بزرگي نميرسي. *** 20. مرد لاف زن يك مرد لاف زن, پوست دنبهاي چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبيل خود را چرب ميكرد و به مجلس ثروتمندان ميرفت و چنين وانمود ميكرد كه غذاي چرب خورده است. دست به سبيل خود ميكشيد. تا به حاضران بفهماند كه اين هم دليل راستي گفتار من. امّا شكمش از گرسنگي ناله ميكرد كه اي درغگو, خدا , حيله و مكر تو را آشكار كند! اين لاف و دروغ تو ما را آتش ميزند. الهي, آن سبيل چرب تو كنده شود, اگر تو اين همه لافِ دروغ نميزدي, لااقل يك نفر رحم ميكرد و چيزي به ما ميداد. اي مرد ابله لاف و خودنمايي روزي و نعمت را از آدم دور ميكند. شكم مرد, دشمن سبيل او شده بود و يكسره دعا ميكرد كه خدايا اين درغگو را رسوا كن تا بخشندگان بر ما رحم كنند, و چيزي به اين شكم و روده برسد. عاقبت دعاي شكم مستجاب شد و روزي گربهاي آمد و آن دنبة چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دويدند ولي گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اينكه پدر او را تنبيه كند رنگش پريد و به مجلس دويد, و با صداي بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبهاي كه هر روز صبح لب و سبيلت را با آن چرب ميكردي. من نتوانستم آن را از گربه بگيرم. حاضران مجلس خنديدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزي كردند و غذايش دادند. مرد ديد كه راستگويي سودمندتر است از لاف و دروغ. *** 21. مارگير بغداد مارگيري در زمستان به كوهستان رفت تا مار بگيرد. در ميان برف اژدهاي بزرگ مردهاي ديد. خيلي ترسيد, امّا تصميم گرفت آن را به شهر بغداد بياورد تا مردم تعجب كنند, و بگويد كه اژدها را من با زحمت گرفتهام و خطر بزرگي را از سر راه مردم برداشتهام و پول از مردم بگيرد. او اژدها را كشان كشان , تا بغداد آورد. همه فكر ميكردند كه اژدها مرده است. اما اژدها زنده بود ولي در سرما يخ زده بود و مانند اژدهاي مرده بيحركت بود. دنيا هم مثل اژدها در ظاهر فسرده و بيجان است اما در باطن زنده و داراي روح است. مارگير به كنار رودخانة بغداد آمد تا اژدها را به نمايش بگذارد, مردم از هر طرف دور از جمع شدند, او منتظر بود تا جمعيت بيشتري بيايند و او بتواند پول بيشتري بگيرد. اژدها را زير فرش و پلاس پنهان كرده بود و براي احتياط آن را با طناب محكم بسته بود. هوا گرم شد و آفتابِ عراق, اژدها را گرم كرد يخهاي تن اژدها باز شد، اژدها تكان خورد، مردم ترسيدند، و فرار كردند، اژدها طنابها را پاره كرد و از زير پلاسها بيرون آمد, و به مردم حمله بُرد. مردم زيادي در هنگام فرار زير دست و پا كشته شدند. مارگير از ترس برجا خشك شد و از كار خود پشيمان گشت. ناگهان اژدها مارگير را يك لقمه كرد و خورد. آنگاه دور درخت پيچيد تا استخوانهاي مرد در شكم اژدها خُرد شود. شهوتِ ما مانند اژدهاست اگر فرصتي پيدا كند, زنده ميشود و ما را ميخورد. *** 22. فيل در تاريكي شهري بود كه مردمش, اصلاً فيل نديده بودند, از هند فيلي آوردند و به خانة تاريكي بردند و مردم را به تماشاي آن دعوت كردند, مردم در آن تاريكي نميتوانستند فيل را با چشم ببينيد. ناچار بودند با دست آن را لمس كنند. كسي كه دستش به خرطوم فيل رسيد. گفت: فيل مانند يك لولة بزرگ است. ديگري كه گوش فيل را با دست گرفت؛ گفت: فيل مثل بادبزن است. يكي بر پاي فيل دست كشيد و گفت: فيل مثل ستون است. و كسي ديگر پشت فيل را با دست لمس كرد و فكر كرد كه فيل مانند تخت خواب است. آنها وقتي نام فيل را ميشنيدند هر كدام گمان ميكردند كه فيل همان است كه تصور كردهاند. فهم و تصور آنها از فيل مختلف بود و سخنانشان نيز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعي ميبود. اختلاف سخنان آنان از بين ميرفت. ادراك حسي مانند ادراك كف دست, ناقص و نارسا است. نميتوان همه چيز را با حس و عقل شناخت. *** 23. معلم و كودكان كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزي از درس و كلاس راحت باشند. يكي از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب ميآييم و يكي يكي به استاد ميگوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور ميكند و خيال بيماري در او زياد ميشود. همة شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند. فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتبخانه كلاس درس در خانة استاد تشكيل ميشد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟ استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان.اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نميبيني؟ بيگانهها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نميبيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟ زن گفت: اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شدهاي. استاد گفت: تو هنوز لجاجت ميكني! اين رنج و بيماري مرا نميبيني؟ اگر تو كور و كر شدهاي من چه كنم؟ زن گفت : الآن آينه ميآورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملاً عادي است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينهات، هيچكدام راست نميگوييد. تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد، زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد، استاد فرياد زد و گفت تو دشمن مني. چرا ايستادهاي ؟ زن نميدانست چه بگويد؟ با خود گفت اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم ميكند و گمان بد ميبرد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام ميدهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي ميشود. زن بستر را آماده كرد و استاد روي تخت دراز كشيد. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس ميخواندند و خود را غمگين نشان ميدادند. شاگرد زيرك با اشاره كرد كه بچهها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت : آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار ميدهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد ميدهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست ميگويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچهها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانهها رفتند. مادران با تعجب از بچهها پرسيدند : چرا به مكتب نرفتهايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ ميگوييد. ما فردا به مكتب ميآييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله ميكرد، مادران پرسيدند: چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچهها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم ب
همه ی ما با این بیت سعدی آشنا هستیم و غالبا آن را این طور می نویسیم و می خوانیم: بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند ولی شادروان استاد سعید نفیسی معتقد است که صحیح این بیت چنین است: بنی آدم اعضای یک پیکرند که در آفرینش ز یک گوهرند وی دو دلیل برای نظر خود اقامه می کند: ۱.در زمان سعدی یک نوع خط رواج داشته که همه ی مردم با آن می نوشتند و به آن "خط تعلیق"می گفتند.در خط تعلیق معمول بوده است که برای تند نوشتن گاهی بعضی حروف را که باید جدا بنویسند به هم می چسباندند.مثل خط شکسته ی امروز.از آن جمله در کلمه "یکدیگر""دال"را به "یا"می چسباندند و "پیکر"و"دیگر"را مثل هم می نوشتند.همین بلا به مرور زمان بر سر شعر سعدی هم آمده و کم کم "یک پیکرند"به "یکدیگرند"تبدیل شده است. ۲.حال از نظر معنا هم که نگاه کنیم. شاعر بزرگی چون سعدی نمی گوید:"بنی آدم اعضای یکدیگرند." مخصوصا جایی که پس از آن می گوید: چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار شک نیست که عضو یعنی اجزای یک پیکر و یک بدن.وانگهی تصور کنید که اگر "اعضای یکدیگرند"بخوانیم چه قدر مضحک می شود.نتیجه این می شود که "من سر شما هستم و شما مثلا دست من هستید." مرد بزرگی مثل سعدی هرگز این طور حرف نمی زند.1 قابل اشاره است که ابیات مذکور به احتمال زیاد مقتبس از حدیث نبوی است که می فرماید: «مثل المؤمنین فی تواددهم و تراحمهم کمثل الجسد اذا اشتکی بعض تداعی له سائر اعضاء جسده بالحمی و السهر»؛ مثل مؤمنان در رابطه دوستی بینشان مثل بدن است که وقتی یکی از اعضای آن مریض می شود، بقیه اعضا با همکاری و شب زنده داری با او همدردی می کنند. 2 1- منبع : گلستانه به نقل از «از کتاب ریاضی دلاویز در ادب گهرریز ـ احمد شرف الدین» 2- منبع حدیث: کتابخانه طهور
از مال جهان ز کهنه و نو دارم پسری به نام خسرو هر چند که سال او چهار است پیداست که طفل هوشیار است در دیده ی من چنین نماید بر دیده ی غیر تا چه آید هر چند که طفل زشت باشد در چشم پدر بهشت باشد آری مثل است که قر نبی در دیده ی مادر است حسنی هان ای پسر عزیز دلبند بشنو ز پدر نصیحتی چند زین گفته سعادت تو جویم پس یاد بگیر هرچه گویم می باش به عمر خود سحر خیز وز خواب سحرگهان بپرهیز اندر نفس سحر نشاطی است کان را با روح ارتباطی است دریاب سحر کنار جو را پاکیزه بشوی دست و رو را صابونت اگر بود میسّر بر شستن دست و رو چه بهتر با حوله ی پاک خشک کن رو پس شانه بزن به مو و ابرو کن پاک و تمیز گوش و گردن کاین کار ضرورت است کردن تا آن که به پهلویت نشیند چرک گل و گوش تو را نبیند در پاکی دست کوش کز دست دانند ترا چه مرتبت هست چرکین مگذار بیخ دندان کان وقت سخن شود نمایان پیراهن خویش کن گزیده هم شسته و هم اتو کشیده کن کفش و کلاه با برس پاک نیکو بستر ز جامه ات خاک در آینه خویش را نظر کن پاکیزه لباس خود به بر کن از نرم و خشن هر آنچه پوشی باید که به پاکیش بکوشی گر جامه گلیم یا که دیباست چون پاک و تمیز بود زیباست چون غیر به پیش خویش بینی انگشت مبر به گوش و بینی دندان بر کس خلال منمای ناخن بر این و آن مپیرای در بزم چنان دهن مدرّان کت قعر دهان شود نمایان خمیازه کشید می نباید طوری که به خلق خوش نیاید چون بر سر سفره ای نشستی زنهار مکن دراز دستی زان کاسه بخور که پیش دست است بر کاسه دیگری مبر دست ده قوت ز بیش و کم شکم را در بند مباش بیش و کم را با مادر خویش مهربان باش آماده خدمتش به جان باش با چشم ادب نگر پدر را از گفته ی او مپیچ سر را چون این دو شوند از تو خرسند خرسند شود از تو خداوند در کوچه چو می روی به مکتب معقول گذر کن و مؤدب چون با ادب و تمیز باشی پیش همه کس عزیز باشی در مدرسه ساکت و متین شو بیهوده مگوی و یاوه مشنو اندر سر درس ، گوش می باش با هوش و سخن نیوش می باش می کوش که هر چه گوید استاد گیری همه را به چابکی یاد کم گوی و مگوی هرچه دانی لب دوخته دار تا توانی بس سر که فتاده ی زبان است با یک نقطه زبان زیان است آن قدر رواست گفتنِِ آن کاید ضرر از نهفتن آن نادان به سر زبان نهد دل در قلب بود زبان عاقل اندر وسط کلام مردم لب باز مکن تو بر تکلم زنهار مگو سخن به جز راست هر چند تورا در آن ضرر هاست گفتار دروغ را اثر نیست چیزی ز دروغ زشت تر نیست تا پیشه ی توست راست گویی هرگز مبری سیاه رویی از خجلت شرمش ار شود فاش یاد آر و دگر دروغ متراش چون خوی کند زبان به دشنام آن به که بریده باد از کام از عیب کسان زبان فرو بند عیبش به زبان خویش مپسند زنهار مده بدان به خود راه کز مونس بد نعوذ بالله در صحبت سفله چون درآیی بالطبع به سفلگی گرایی با مردم ذی شرف در آمیز تا طبع تو ذی شرف شود نیز لبلاب ضعیف بین که چندی پیچد به چنار ارجمندی در صحبت او بلند گردد مانند وی ارجمند گردد در عهد شباب چند سالی کسب هنری کن و کمالی تا آن که به روزگار پیری در ذلت و مسکنت نمیری امروز سه سال پیش از این نیست بی علم دگر نمی توان زیست گر صنعت و حرفتی ندانی زحمت ببری ز زندگانی از طبّ و طبیعی و ریاضی قلب تو به هرچه هست یک فن بپسند و خاص خود کن تحصیل به اختصاص خود کن چون خوب کم از بد فزون به ذی فن به جهان ز ذی فنون به خوانم به تو بیتی از نظامی آن میر سخنوران نامی پالانگری به غایت خود بهتر ز کلاه دوزی بد آن طفل که قدر وقت دانست دانستن قدر خود توانست هر آنچه رود ز دست انسان شاید که به دست آید آسان جز وقت که پیش کس نپاید چون رفت ز کف به کف نیاید گر گوهری از کفت برون تافت در سایه وقت می توان یافت ور وقت رود به دست ارزان با هیچ گهر خرید نتوان هر شب که روی به جامه خواب کن نیک تأمل اندر این باب کان روز به علم تو چه افزود وز کرده خود چه برده ای سود روزی که در آن نکرده ای کار آن روز ز عمر خویش مشمار من می روم و تو ماند خواهی وین دفتر ، درس خواند خواهی این جا چو رسی مرا دعا کن با فاتحه روحم آشنا کن
سابقاً به تبعیّت از تقویم ترکان ایغوری که برای هر سال نامی نهاده بودند. در ایران نیز سالها را به نامهای مزبور می شناختند و در تقویم ها نیز ثبت می کردند و بدین ترتیب برای یک دوره دوازده ساله نام گذاری شده بود و اسامی مزبور بدین قرار بوده است: موش– گاو- پلنگ– خرگوش– نهنگ – مار– اسب– گوسفند– میمون– مرغ- سگ– خوک– و این همان نامهائی است که ابونصر فراهی در کتاب نصاب الصبیان آنها را در این رباعی به نظم در آورده است . موش و بقر و پلنگ و خرگوش زین چار چو بگذری ، نهنگ آید و مار و آنگاه به اسب وگوسفند است شمار حمدونه و مرغ و سگ و خوک آخر کار و امّا برای تشخیص اینکه هر سالی بر اساس این تقسیم بندی با کدام یک از نام این حیوانات مطابق است ساده ترین روش این است که از سال خورشیدی هجری عدد 6 را کم و سپس باقیماندۀ آن را بر عدد 12 تقسیم نمائیم و عدد باقیمانده که حتماً از عدد 12 کمتر است از نام موش بشمریم نام سال مطلوب بدست می آید. مثال: می خواهیم بدانیم سال 1382 با کدامیک از نام حیوانات مطابقت می کند. نخست از سال 1382 عدد 6 را کم می کنیم سپس باقیمانده را بر عدد 12 تقسیم می کنیم باقیماندۀ آن تقسیم 8 است و هشتمین نام از سلسله متوالی اسامی حیوانات گوسفند می باشد پس سال 1382 سال گوسفند است. ماههای عربی ز محـرم چـو گذشـتی چه بود ماه صـفر دو ربیـع و دو جمـادی ز پـی یکدیگر رجب است از پی شعبان و رمضان و شوّال پس به ذیقعده و ذیحجّه بکن نیک نظر فصول اربعه ربیع اسم بهار آمد خریف اسم خزان آنگه شتا و صیف بی شبهه زمستان است وتابستان
در زیر چند نمونه فعالیت گروهی مربوط به درس فارسی راهنمایی ذکر می شود که امیدوارم مورد توجه همکاران ادبیاتی و دانش آموزان عزیز قرارگیرد: 1-تهیه ی پوشه ی کار توسط دانش آموزان شامل موارد:تحقیق درباره ی زندگی شاعران و نویسندگان کتاب فارسی،جمع آوری تصاویر شاعران و نویسندگان کتاب،نوشتن شعر یا متن به خطی زیبا از شاعران یا نویسندگان ،انجام تکلیف و تمرین دستور زبان فارسی. 2-تهیه ی کتاب داستان: دانش آموزان به صورت گروهی کتاب های کوچکی به شکل های مختلف با توجه به علاقه ی خود می سازند و از زبان خود داستان های کودکانه ای در آن می نویسند و سپس با تصاویری که مربوط به داستان است آن را زیباتر می کنند.اسامی خود را نیز با عنوان نویسنده،نقاش و خوشنویس در آن ثبت می کنند. 3- تهیه ی کارت پستال:دانش آموزان با توجه به علاقه و سلیقه ی خود با کمک مقواهای رنگی و تصاویر زیبایی که خودشان نقاشی می کنند کارت پستال تهیه کرده وبا خطی زیبا شعر یا متن به مناسبتهای مختلف در آن ثبت می کنند. 4- تهیه ی قاب عکس:دانش آموزان با توجه به سلیقه ی خود با کمک مقواهای رنگی،تصاویر زیبایی(موضوع آزاد) را نقاشی کرده یا شعر و متن زیبایی را نوشته وآن را به صورت قاب عکس می سازد.در این کار از چوب،شیشه وپارچه هم می توان استفاده کرد. 5-تهیه ی جنگ ادبی:دانش آموزان به صورت گروهی مطالبی مانند:مقدمه،مناجات،زندگی یک شاعر یانویسنده، حکایت،ضرب المثل،لبخند،تصاویر شاعران،خواص یک میوه یا گیاه دارویی و...را در یک پوشه جمع آوری می کنند. 6- تهیه ی دفتر چه ی مردم شناسی:دانش آموزان به صورت گروهی اطلاعاتی درباره ی شیوه ی زندگی،آداب و رسوم و...مردم استان ها (هر گروه یک استان) به دست می آورندوهمراه با تصاویری در این مورد در دفترچه ای ثبت می کنند.(مربوط به فصل سرزمین من) 7-تهیه ی دفترچه ی زیبایی های طبیعت: دانش آموزان با توجه به علاقه ی خود تصاویر گوناگونی از زیبایی های طبیعت را جمع آوری می کنندو با چسباندن آن به روی کاغذهای سفید دفتر دو خط زیبایی های آن تصویر را توصیف می کنند و با خط تحریری زیر آن می نویسند.(تقویت مهارت انشانویسی) 8-تهیه ی دفترچه ای از دنیای پرندگان:هر گروه 5پرنده را انتخاب کرده و تصویر آنها را روی کاغذ نقاشی می کنند.سپس با استفاده از فرهنگ لغت(معین یا دهخدا( توصیفی از شکل پرنده،مکان زندگی،غذای مورد استفاده و نیز چند بیت شعر مربوط به آن پرنده را با خط تحریری در زیر هر تصویر می نویسند.به جای پرندگان از انواع گلها یا درختان نیز می توانند دفترچه تهیه کنند به ویژه گلها یا درختانی که در ادبیات فراوان نام برده شده اند.(آشنایی با طرز استفاده از فرهنگ لغت)
اهداف اخلاقی |
|
1. راستگو، امانت دار و رازنگهدار است. 2. به ارزش های اخلاقی علاقه نشان می دهد. 3. به ارزش ها و توانایی های خود آگاه است و سعی در پرورش آن ها دارد. 4. دختری عفیف و با حیا و پسری شجاع و غیور است. 5. اطاعت از والدین را وظیفه می داند. 6. برای انجام کارهای خود شخصاً اقدام می کند و خود را از مشورت دیگران بی نیاز نمی داند. 7. موفقیت دیگرا را ارج می نهد و خود نیز برای رسیدن به موفقیت تلاش می کند. 8. به دیگران کمک می کند و در رفع ضعف های آن ها می کوشد. 9. از لباس های مناسب اسلامی ایرانی استفاده می کند. 10. اوقات فراغت خود را با فعالیت های مناسب پر می کند. 11. وضع ظاهری خود را با توجه به موازین دینی و اجتماع مرتب می کند. 12. توانایی عفو کردن دیگران در او به وجود آمده است. 13. با دقت در اعمال خود نسبت به دیگران زمینه ی اشتباه و خطای آن ها را در مورد خود از بین می برد. 14. رعایت احترام دیگران را در صحبت با آن ها لازم می داند و با جملات احترام آمیز سخن می گوید. 15. کاری از دیگران خواستن را مگر در صورت ناچاری امری ناپسند می داند. 16. به پیشرفت کشور خود و هموطنان اش اهمیت می دهد و یکپارچگی ملی را با ارزش می داند. 17. استفاده از تجربه بزرگترها را برای پیشرفت خود و دیگران لازم می داند. 18. قبل از عمل فکر می کند. 19. به انتقاد از خود و دیگران اهمیت می دهد. 20. خوب را از بد تشخیص می دهد و گرایش به خوبی دارد. 21. رفتاری متعادل دارد وسعی می کند بر احساساست خود تسلط یابد. 22. به رعایت نظم و انضباط عادت کرده است. 23. رعایت قانون را برای حفظ حقوق همه لازم می داند. |
|
اهداف اعتقادی |
|
1. اصول دین را باور دارد و بر مبنای آن عمل می کند. 2. خدا را به دلیل ربوبیت شایسته اطاعت می کند. 3. با انبیا و ائمه ی معصومین (ع) آشنایی دارد و به مطالعه ی زندگی آن ها علاقه نشان می دهد. 4. با ولایت فقیه آشنایی دارد و رابطه ی آن را با امامت می داند. 5. به رعایت تولی و تبری توجه دارد. 6. به اولیای دین، بزرگان و شخصیت های اسلامی آشنایی دارد و به مطالعه ی زندگی آن ها علاقه نشان می دهد. 7. به قیامت و حساب در آن روز را باور دارد و خود را در رابطه با اعمالش در نزد خداوند مسئوول می داند. 8. نماز را مهم ترین راه ارتباط با خدا می داند و به خواندن نمازهای پنج گانه عادت کرده است. 9. قرآن را صحیح می کند و با برخی از قصص آن آشناست. 10. با تاریخ صدر اسلام آشنا است و به آن علاقه نشان می دهد. 11. فروع دین را می داند. 12. می تواند از رساله ی علمیه ی خاص سنین خود استفاده کند. 13. احکام تقلید را می داند و مرجعی برای خود انتخاب کرده است. 14. احکام مربوط به محرم و نامحرم را رعایت می کند. 15. به انجام امر به معروف و نهی از منکر علاقه نشان می دهد. 16. معنای جهاد و شهادت را می داند و به حضور در صحنه های دفاع از دین علاقه نشان می دهد. 17. زمان ها و مکان های مقدس را می شناسد و به وظیفه ی خود در مقابل آن ها عمل می کند. 18. در مسجد با رغبت حضور می یابد و در برنامه های عبادی، فرهنگی و اجتماعی آن شرکت فعالانه دارد. |
|
اهداف اجتماعی |
|
1. وظایف خود را در مقابل خانواده، دوستان و همسایگان رعایت می کند. 2. نظرات اصلاحی دیگران را در مورد خود جویا می شود و از آن ها استفاده می کند. 3. برای گرفتن حق خود و دیگران تلاش می کند. 4. در انجام کارها از دیگران کمک می گیرد و به دیگران نیز کمک می کند. 5. در کارهای گروهی و اجتماعی شرکت می کند و به اهمیت نقش رهبری و وظایف اعضا واقف است. 6. برای کسب موفقیت تلاش می کند و از موفقیت های دیگران نیز شاد می شود. 7. به اهمیت قانون واقف است و رعایت آن را مفید و ضروری می داند. 8. به وظایف و مسئوولیت های خود آگاه و نسبت به انجام آن ها پای بند است. 9. به کسانی که مسئوولیت خود را انجام می دهند با شیوه ی مناسب تذکر می دهد. 10. موفقیت های جامعه ی خود را در صحنه های بین المللی ارج می نهد. 11. با معنی ایثار آشنا است و در موقع لزوم از خودگذشتگی نشان می دهد. 12. در برابر خدمت دیگران قدرشناس است و از آن ها تشکر می کند. 13. نقش زن و مرد را در خانواده و اجتماع می داند. 14. خدمت کردن به مردم و میهن را وظیفه می داند. |
|
اهداف اقتصادی |
|
1. ارزش کار را برای بهبود وضعیت فردی و اجتماعی می داند. 2. در حفظ وسایل خود می کوشد و با ترمیم آن ها حداکثر استفاده از آن ها را می کند. 3. اهمیت آمادگی برای کار بیش تر و پرهیز از راحت طلبی را در پیشرفت اقتصادی جامعه می داند. 4. نسبت به حفظ و توسعه ی منابع اقتصادی ملی و منطقه ای خود حساس است. 5. مالکیت دیگران را محترم می شمارد و نسبت به رعایت آن حساس است. 6. به نقش مشاغل و حرف در زندگی فردی و اجتماعی آگاه است. 7. منابع اقتصادی اسلام را می داند و در حد وظیفه به آن ها پایبند است. 8. احکام اقتصادی اسلام را می داند و در حد وظیفه به آن ها پایبند است. 9. برای حمایت از تولیدات داخلی استفاده از آن ها را بر کالاهای مشابه خارجی ترجیح می دهد. 10. به مشارکت در فعالیت های اقتصادی علاقه مند است. |
|
اهداف زیستی |
|
1. کارکرد وظایف اعضای بدن را میشناسد و تناسب آنها را حفظ میکند. 2. با بهداشت فردی و اجتماعی آشناست و آن را رعایت میکند. 3. در حفظ و احیای محیط زیست کوشش میکند. 4. برای حفظ سلامتی خود ورزش میکند و در رشته ورزشی مورد علاقهی خود دارای مهارت نسبی است. 5. با کمکهای اولیه آشنایی دارد و میتواند از آنها در مواقع لزوم استفاده کند. 6. برخی از بیماریها و عوامل بیماریزا را میشناسد و راههای پیشگیری از آنها را میداند. 7. نقش تغذیه را در حفظ سلامت بدن میداند و با تغذیهی مناسب سلامتی خود را حفظ میکند. |
|
اهداف سیاسی |
|
1. سلسله مراتب حاکمیت در نظام جمهوری اسلامی را میداند. 2. تفاوت حکومت دینی مبتنی بر ولایت فقیه را با سایر حکومتها میداند. 3. با تاریخ سیاسی ایران معاصر و مبارزات سیاسی بنیانگزار جمهوری اسلامی آشنایی دارد. 4. نسبت به سرنوشت مسلمانان جهان حساس است. 5. راههای حفظ استقلال، آزادی و عدم همبستگی را میشناسد. 6. با فعالیتهای سیاسی و شیوهی مبارزهی پیامبران و ائمهی معصومین (ع) در دفاع از حق، آشنا است. 7. دارای روحیهی سلحشوری و دفاع از کیان کشور اسلامی است. 8. با انتخابات و نقش آرای عمومی در جامعه آشنا است. 9. در مواجهه با تبلیغات دشمنان میهن اسلامی از خود هوشیاری نشان میدهد. 10. اهمیت وحدت و امنیت ملی را درک میکند. 11. نقش مردم و دین در حکومت میداند. |
|
اهداف علمی آموزشی |
|
1. نسبت به پدیده های علمی، محیطی و تجربی حساس است و ارتباط آن ها را درک می کند. 2. اطلاعات لازم را در حوزه های علوم طبیعی، انسانی و اجتماعی کسب کرده و به نقش علوم و کاربرد آن ها در پیشرفت جامعه آگاه است. 3. با زبان و ادب فارسی مأنوس است و در کاربرد مهارت های زبانی و استفاده از متون ساده ی ادبی توانایی دارد. 4. مهارت های پایه را در ریاضیات می داند و با نقش و کاربرد آن در زندگی و پیشرفت سایر علوم آشنا است. 5. با زبان عربی برای فهم بهتر قرآن و احادیث و ادعیه و ادبیات فارسی تا حدودی آشنا است. 6. با یک زبان خارجه در حد توانایی مکالمه ی ساده و روزمره آشنایی دارد. 7. می تواند از رسانه های ارتباطی برای کسب اطلاعات استفاده کند. 8. جامعه ی خود و مشاغل آن را تا حدی می شناسد و برای زندگی در جامعه مهارت کافی دارد. 9. نسبت به کاربرد علم در بهبود روشهای انجام کار آگاه است. 10. روحیه ی علمی، قدرت استدلال و تفکر انتقادی و خلاق دارد. 11. نحوه ی یادگیری خود را می فهمد. 12. شیوه ی صحیح مطالعه و تحقیق را می داند. 13. به تفکر و مباحثه علاقه مند است و با روش تحقیق آشنایی علمی دارد. |
|
اهداف فرهنگی هنری |
|
1. با استعدادهای خود آشنا است و سعی در پرورش آنها دارد. 2. ابعاد زیبایی را در مخلوقات الهی توصیف میکند. 3. از مشاهده و بررسی آثار هنری لذت میبرد. 4. با استعدادهای هنری خود آشنا است و سعی در پرورش آنها دارد. 5. از تجارب و دستاوردهای فرهنگی دیگران استفاده میکند و از تقلید کورکورانه اجتناب میورزد. 6. با برخی از هنرهای اسلامی و ایرانی آشنا است. 7. به مطالعهی متون ادبی و فرهنگی علاقهمند است. 8. با فرهنگ و آداب و سنن مطلوب جامعه آشنا است و نسبت به آنها احساس تعهد میکند. 9. آثار هنری و فرهنگی را با توجه به تأثیرات آنها در رشد انسان بررسی میکند. |
|
در باب چهارم در داستان موش و مار می خوانیم که ماری بزرگ و
مهیب لانه ی موشی را ـ در غیاب او ـ تصاحب کرد. موش توان مقابله با او را
ندارد و مادر نیز او را از رویارویی با مار برحذر می دارد موش تدبیری اندیشید.
باغبان خفته در آن نزدیکی را به سراغ مار فرستاد و مار با چوبدست باغبان
به هلاکت رسید. در این حکایت ، موش نمادی از آزادیخواهی است که در پی
حفظ مالکیت خصوصی خویش است و برای رسیدن به این هدف مقدس،
هراسی از رویارویی با دشمن(مار) ندارد و با طرح نقشه ای بر او غلبه می کند.
شیرین کاری موش را در به دام انداختن مار از زبان وراوینی
میخوانیم: « موش بر سینه ی باغبان جست ، از خواب درآمد موش پنهان
شد. دیگرباره در خواب رفت. موش همان عمل کرد... آتش غضب در دل
باغبان افتاد ..... گرزی گران وسرگرای زیر پهلو نهاد ... موش به قاعده ی
گذشته بر شکم باغبان وثبه بکرد... باغبان از جای بجست... در دنبال می
دوید تا به نزدیک مار رسید... موش ... همانجا به سوراخ فرو رفت . باغبان بر
مار خفته ظفر یافت ، سرش بکوفت» .
او در این مبارزه برای رهایی از چنگ دشمن، از دشمنی قویتر کمک
می گیرد و چه گواراست پیروزی و فتحی که از درگیری دشمنان سرسخت
حاصل می شود. این ویژگی همه ی آزادیخواهان است که هوشیار و زیرک
اند و از نقاط ضعف قدرتمندان به شکل مطلوب برای رسیدن به آزادی و دفع
ظلم بهره می برند.
ادبیات فارسی نقش زیادی داشتهاند. یكی از قدیمیترین و
كهنترین روشهای ادبیات فارسی استفاده تمثیلی از حیوانات
است. در واقع شاعران و ادیبان حیوانات را نماد و نشانه یك
شخصیت میدانستند و آن را تعریف میكردند. داستانهای
تمثیلی را بر اساس شخصیتهای داستان به دو قسمت پارابل و
فابل تقسیم کرده اند. پارابل ،داستانهایی است که قهرمانان
آنها شخصیتهای انسانی هستند. این داستانها، هدفی اخلاقی
و دینی دارند و می کوشند تا خواننده و شنونده را متنبه سازند.
فابل داستانهایی است که غالب شخصیتهای آنها حیوانات اند. و
در آنها دو هدف موردنظر است : یکی ، تعلیم اخلاقی و یا
عرفانی ؛ دوم ، نقد سیاسی و اجتماعی ؛ مثل داستانهای کلیله
ودمنه و مرزبان نامه . در دوراني كه فشار پادشاهان امكان
مستقيم نويسي از ظلم و جور را به نويسندگان نمي داد، این
شیوه داستان پردازی معهود در ایران و هند بود. یعنی بیان پند و
انتقاد از زبان جانوران و حیوانات و گیاهان، تا شنوندگان از
نصیحت های تلخ وگزنده ناراحت نشوند و پادشاهان خودکامه به
خاطر این خرده گیری آشکار، اهل قلم را آزار و شکنجه ننمایند.
نكاتي پيرامون انشا
با سلام و ادب.
نكات انشايي مزبور فقط جهت يادآوري است و گرنه مي دانم اين كار در محضر اديبان اريب،و دبيران عزيز، زيره به كرمان و خرما به بصره بردن است. توفيق رفيق شفيقتان باد.
دانش های زبانی و ادبی فارسی اول راهنمایی (دانلود جزوه ی کامل)
دانش های زبانی و ادبی فارسی دوم راهنمایی (دانلود جزوه ی کامل)
دانش های زبانی و ادبی فارسی سوم راهنمایی (دانلود جزوه کامل)
آ - ا
آئرومتر aerometre (ف، اسم)= هوا سنج
آباژورAbat - Jour (ف، اسم) = پرتو افکن، سایبان، آفتابگردان
ابتکار (ع، (اسم)مصدر) = نوآوری
آبسه abces (ف، اسم) = دمل چرکی
آپارات Apparat (ر، اسم) = دستگاه
آپوتئوز Apotheose (ف، اسم)= پرستش انسان
اپیدمی Epidemie (ف، اسم)= مرگامرگ
آتاشه Attache (ف، اسم)= کارمند سفارتخانه
اتصال (ع، (اسم)مصدر) = پیوستگی، به هم پیوستن
آتلیه Atelier (ف، اسم)= کارگاه هنری
اتم Atome (ف، اسم)= پاریز
اتنوگرافی Ethnographie (ف، اسم)= نژادشناسی
آتو Atout (ف، اسم)= برگ برنده، بهانه
اتوبوسAutobus (ف، اسم)= همه بر
آتی (ع، اسم فاعل)= آینده
اتیکت Etiquette (ف، اسم)= برچسب
اثر (ع، اسم)= آفرینه، نشان
احتیاط (ع، (اسم)مصدر)= استوارکاری، دوراندیشی
احساس (ع، (اسم)مصدر)= سُهش، اندریافت، اندریافتن
احشاء (ع، اسم جمع)= اندرونه
احمق (ع، صفت)= کم خرد، کودن
احیا (ع، (اسم)مصدر)= باز زیست، زنده ساختن
اختصار (ع، (اسم)مصدر)= کوته نوشت، کوته سخن، کوتاه کردن
اختلاط (ع، (اسم)مصدر) = آمیزش، آمیختگی، آمیختن، درهم شدن
اختلاف (ع، (اسم)مصدر)= ناسازگاری، ناهمگونی
اختلال (ع، (اسم)مصدر)= نابسامانی، بهم خوردگی
آخرت (ع، اسم)= آن سرای، آن جهان
آخرین (ع فا، صفت نسبی) = بازپسین، واپسین
اخطاریه (ع، اسم ) = یاد برگ
آدامسAdams (ا، اسم) = سقز
آدرسAddress (ا، اسم) = نشانی
ادغام (ع، (اسم)مصدر)= از خودسازی، درهم سازی،همپیوندی
آدمیرالAdmiral (ا، اسم)= دریا سالار
ادویه (ع، اسم جمع ) = بوی افزار
اراده (ع، اسم) = خواست، آهنگ، خویشکاری
ارادی (ع، صفت)= بخواست
ارتباط (ع، (اسم)مصدر)= پیوستگی، بستگی
ارتداد (ع، (اسم)مصدر) = گم راهی، ازدین برگشتن
ارتوپدی Orthopedie (ف، اسم ) = شکسته بندی
ارتو گرافیOrthographie (ف، اسم)= درست نویسی
ارشد (فرزند) (ع، صفت تفضیلی) = (نخست زاده)، بزرگ تر، برتر
آرشیوArchives (ف، اسم)= بایگانی
ارگانیزهorganise (ف، صفت)= سازمانیافته
ارگانیسمOrganisme (ف، اسم)= سازواره، اندامه
ارگانیکorganique (ف، صفت)= اندامی، انداموار، پیکری
آرمArme (ف، اسم)= نشانه ی ویژه
آرکتیکArctic (ا، اسم)= شمالگان
آژانAgent (ف، اسم)= کارگزار، پاسبان
آژانسAgence (ف، اسم)= کارگزاری، نمایندگی
آسAs (ف، اسم) = تکخال
اساس (ع، اسم) = پایه، بنیاد، پی، شالوده
آسانسور Ascenseur (ف، اسم) = بالا بر، بالا رو
اسپایرالspiral (ا، اسم، صفت)= پیچه، مارپیچ مانند، مارپیچی
استاتیکstatique (ف، صفت)= ایستادی، ایستاده
استادیومStadium (ا، اسم)= ورزشگاه؛ دوره
استانداردStandard (ف، اسم)= هنجار، نمونه ی پذیرفته شده
استبداد (ع، (اسم)مصدر)= خودکامگی، خودسری
استحقاق (ع، (اسم)مصدر) = شایستگی، سزاواری
استحکام (ع، (اسم)مصدر) = استواری
استخدام (ع، (اسم)مصدر) = بکار گماشتن، بکارگیری
استخراج (ع، (اسم)مصدر) = بیرون آوردن
استراتژیکstrategique (ف، صفت)= راهبردی
استراحت (ع، (اسم)مصدر) = آسایش، آسودگی
استراق سمع (ع، (اسم)مصدر)= دزدیده گوش کردن
استرداد (ع، (اسم)مصدر)= بازپس خواستن، پس گرفتن
آستروئیدAsteroide (ی، اسم)= خرده سیاره
آسترونومیAstronomie (ا، اسم)= ستاره شناسی
استقامت (ع، (اسم)مصدر)= ایستادگی، پایداری
استقبال (ع، (اسم)مصدر)= پذیره شدن، به پیشواز رفتن
استقرار (ع، (اسم)مصدر)= جا گرفتن، استوار شدن، آرام گرفتن
استقلال (ع، (اسم)مصدر)= خودبودگی، ناوابستگی
استکبار (ع، (اسم)مصدر)= خود بزرگ پنداری، خودنمایی، گردنکشی
استیلStyle (ف، اسم)= سبک
استیناف (ع، (اسم)مصدر)= از سر گرفتن، دوباره آغاز کردن، وارسی
اسرار آمیز (ع، فا، صفت) = رازناک
اسراف (ع، (اسم)مصدر)= زیاده روی، فراخ روی، گشاد بازی
اسلوب (ع، اسم) = شیوه، روش
اسهال (ع، (اسم)مصدر)= شکم روش، بیرون روه
اسیر (ع، صفت)= در بند، گرفتار
اشاره (ع، (اسم)مصدر) = نُمار، نماردن
اشانتیونEchantillon (ف، اسم)= نمونه (ی کالا)
اشتباه (ع، (اسم)مصدر)= نادرست، بیراه
اشتهار (ع، (اسم)مصدر)= ناموری، بلندآوازی
اشتیاق (ع، (اسم)مصدر)= آرزومندی
اشکال (ع، (اسم)مصدر)= دشواری، سختی، پیچیدگی
اصطکاک (ع، (اسم)مصدر)= سایش
اصل (ع، اسم) = ریشه، بیخ، بن، بنیاد
اصلا (ع، قید)= از هیچ باره، هرگز، از بن، از بیخ
اصیل (ع، صفت) = ریشه دار
اضافه کردن (ع فا، مصدر) = افزودن
اضطراب (ع، (اسم)مصدر)= شوریدگی، بی تابی، آشفتگی، پریشان حالی
اطاعت کردن (ع فا، مصدر)= سرخم کردن، فرمان بردن
اعتراض (ع، (اسم)مصدر)= واخواهی، واخواست، خرده گیری
اعتراف (ع، (اسم)مصدر)= بروز دادن، خستو شدن
اعتقاد (ع، (اسم)مصدر)= باور، باور کردن
اعمال کردن (ع فا، مصدر) =-بکار بستن
اعزام کردن (ع فا، مصدر)= گسیل داشتن
اغراق (ع، (اسم)مصدر)= گزافگویی
افراط (ع، (اسم)مصدر)= زیاده روی، پی فراخی، تندروی، پر بود
افراطی (ع، صفت)= پی فراخ، گزاف گرا، گزاف اندیش، تند رو، پربودمنش، زیاده رو
افشاگری (ع-فا، اسم )= برون افکنی
افول (ع، (اسم)مصدر) = فرونشست
اقبال (ع، اسم) = بخت
اقلیت (ع، مصدر جعلی)= کمینه
اقیانوس (ی، اسم)= پهناب
اکتوئلactuel (ف، صفت) = به روز
اکثریت (ع، مصدر جعلی)= بیشینه
اکسورسیسمExorcisme (ف، اسم)= جن زدایی، جن گیری
اکسیداسیونOxydation (ف، اسم مصدر)= اکسایش
اکولو.ژیEcology (ف، اسم)= بوم شناسی
اکولوژیکecologique (ف، صفت)= بوم شناختی
اکونومیسیمEconomisme (ف، اسم)= اقتصاد باوری
الاستیکelastic (ا، صفت)= کشایند، کشدار،کشسان
الکترومغناطیس (ع، اسم)= رخشاهنجشی
الکترونElectron (ف، اسم)= رخشیزه
آلوتروپیAllotropy ( ا، اسم)= دگروارگی
آلیاژ Alliage (ف، اسم)= همبسته، همجوش
آماتورAmateur (ف، اسم)= هوسکار
امان (ع، (اسم)مصدر)= بی ترسی، زنهاری
امکان (ع، (اسم)مصدر) = شایش
املاء (ع، (اسم)مصدر)= درست نویسی
امنیت (ع، مصدر جعلی)= آبیمی، آسودگی، زنهار، ایمنی
امین (ع، صفت) = استوان
آناتومیAnatomie (ف، اسم)= کالبد شکافی
آنارشیAnarchie (ف، اسم)= هرج و مرج
آنارشیستAnarchiste (ف، صفت) = هرج و مرج خواه
آنتارکتیکAntarctic (ا، اسم)= جنوبگان
آنتروپولوژیAnthropologie (ف، اسم)= انسان شناسی، مردم شناسی
انتریگIntrigue (ف، اسم)= اسباب چینی
انتقام (ع، (اسم)مصدر)= پی ورزی، کینه توزی
انتقام گرفتن (ع فا، مصدر) = کین آختن
آنتی بیوتیکAnthibiotique (ف، اسم و صفت )= پادزی
آنتی تزAntithese (ف، اسم)= برابر نهاد
آنتیکantique (ف، صفت)= باستانی ، دیرینه، کهن سال
انحراف (ع، (اسم)مصدر)= کژدیسگی، کژروی، کجراهی، کج روی
انحطاط (ع، (اسم)مصدر) = فرو بودگی، پست شدن، به پستی گراییدن
اندیکاتورIndicateur (ف، اسم)= نشاندهنده
انعام (ع، اسم)= مژدگانی
انعکاس (ع، (اسم)مصدر)= بازتاب
انفجار(ع، (اسم)مصدر)= پُکش، ترکیدن
انقلاب (ع، (اسم)مصدر)= فراخیز
آوانسAvance (ف، اسم)= پیشی
اوپتی میسمOptimisme (ف، اسم)= خوشبینی
اومانیستHumaniste (ف، صفت)= انسانگرا
اهمال (ع، (اسم)مصدر) = سهل انگاری(کردن)، سبکسری (کردن)
ایده آلIdeal (ف، اسم)= آرمانی، دلخواه، بهین آرزو
ایده آلیستی (ف- فا، صفت)= پندارآمیز، آرمان گرا
ایده آلیسمidealisme (ف، اسم)= خواست اندیشی، آرمان گرایی، ایده باوری، مینوگرایی
ایدئولوژیک ideologique (ف، صفت) = اندیشه ای
آیرودینامیکAerodynamique (ف، اسم) = هوانیوگانی
ایزوتوپisotope (ف، صفت)=-هم جا
ایماژ Image (ف، اسم) = انگاره
ایمان (ع، اسم) = استوارداشت
ایمپولزImpulse (ا، (اسم)مصدر)= تکانه، برانگیزش
اینتر نت internet (ا، اسم)= رایا تار، تارکده
ایندکسIndex (ا، اسم)= نمودار، نمایه
ایندیویدوالیسمIndividualisme (ف، اسم)= فرد باوری
ب
بابت (ع، اسم)= باره، درباره، درخورد، سزاوار، شایسته
باتری Batterie (ف، اسم) ) = آتشبار
بارومتر Barometre (ف، اسم) = هواسنج
باسنBassin (ف، اسم) = لگن (خاصره)
باطل (ع، صفت) = پوچ، بی هوده، یاوه
باطن (ع، اسم)= اندرون، نهاد، سرشت
باطنی (ع. فا، صفت) = اندرونین، نهادین
باعث (ع، اسم فاعل) = برانگیزنده
بالاخره (ع، قید) = سرانجام
باند Bande (ف، اسم) = نوار، رشته، دسته، گروه، زمین ِ دراز
بانداژ Bandage (ف، اسم) = نوارپیچ، نوارپیچی
باندرول Banderole (ف، اسم) = نوار دراز و باریک، نوار چسب
بحث (ع، (اسم)مصدر) = گفتمان، کاوش
بخیل (ع، صفت) = زُفت
بدیل (ع، اسم)= جانشین
برانکار (ف، اسم) ) = تخت روان
بربریسمBarbarisme (ف، اسم)= بربر خویی
برعکس (فا. ع، صفت)= واژگون، وارونه
برق (ع، اسم)= رخشه، آذرخش، درخشندگی
برکت (ع، (اسم)مصدر) = فراوانی، افزونی، افزون شدن
برنش Bronche (ف، اسم)= نایژه
بُعد (ع، اسم) = دوری
بعضی (ع. فا، اسم) = برخی، پاره ای
بقیه (ع، اسم) = آن دیگرها
بکلی (فا.ع، قید )= از بیخ و بن
بلاتکلیف (ع، صفت) = دل اندروای
بلاغت (ع، (اسم)مصدر) = رسایی سخن، زبان آوری
بلیت Billet (ف، اسم) = پَتَه
بنا (ع، اسم) = سازه، ساختمان
به وجود آمدن (فا.ع، مصدر) = پدید شدن، پدید آمدن
بوروکراسیBureaucratie (ف، اسم)= اداره بازی
بیان کردن (ع فا، مصدر) = باز گفتن، باز نمودن
بیعانه (ع.فا، اسم مرکب)= پیش بها
بیلان Bilan (ف، اسم) = ترازنامه، سیاهه
بین المللی (ع، صفت)= جهان کشوری
بیوگرافیBiographie (ف، اسم) = زیست نامه، زندگی نامه
بیولوژی Biologie (ف، اسم) = زیست شناسی
پ
پاتریوتیسمPatriotisme (ف، اسم)= میهن پرستی
پاراگراف Paragraphe (ف، اسم) = بند
پارالل Parallele (ف، اسم)= هم رو، هم سو
پاساژ Passage (ف، اسم)= گذرگاه، بازارچه
پاگون (ر، اسم) = سردوشی
پانتومیم Pantomime (ف، اسم)= لال بازی
پاندول Pendule (ف، اسم)= آونگ
پانسمان Pansement (ف، اسم)= زخم بندی
پتانسیلPotentiel (ف، اسم و صفت) = توانش، نهانی
پراگماتیسمPragmatisme (ف، اسم) = کارکردگرایی
پرانتزParenthese (ف، اسم) = دوکمانک
پروپاگاندا Propaganda (ا، اسم) = آوازه گری، هوچی گری
پروتوتایپPrototype (ا، اسم) = پیش نمونه، پیش نمون، پیش گونه، پیش الگو
پروژکتور Projecteur (ف، اسم) = نورافکن، پرتو انداز
پروژکتیلProjectile (ف، اسم) = پرتابه
پروژکسیونProjection (ف، اسم) = فراافکنی، افکندگی، انداختگی
پروژه Project (ف، اسم) = فرانداز، پی ریزی، پیشنهاد
پروسهProces (ف، اسم)= روند، فراشد، فراگرد، فرآیند، شوند
پریز Prise (ف، اسم)= گیرک
پریود Period (ا، اسم)=دوره، گردش
پلی گامیPolygamie (ف، اسم) = چندگانی
پورنوگرافیPornographie (ف، اسم) = هرزه نگاری
پُز Pose (ف، اسم)= ریخت، رفتار، خودنمایی
پولی مِرPolymer (ا، اسم) = بَسپار
پودر Poudre (ف، اسم)= گَرد
پیک نیک (ف، اسم)= دانگی، دانگانه
پیگمنتPigment (ا، اسم)= رنگیزه، رنگدانه
ت
تابع (ع، اسم فاعل) = پی رو، دنبال کننده، دنباله رو، سپس رو
تاریخ (ع، (اسم) مصدر) - سالمَه
تاکتیک (ف، اسم)= رزم آزمایی، چاره ی جنگی
تئوریTheory (ا، اسم)= دیدمان، نگرش
تئولوژیTheologie (ف، اسم)= یزدان شناسی
تابلوTableau (ف، اسم)= نمایه
تامل (ع، (اسم) مصدر) - اندیشه کردن، دوراندیشی
تانی (ع، (اسم) مصدر) = درنگ کردن، آهستگی
تجربه (ع، (اسم) مصدر) = آزمودن، اروند
تحرک (ع، (اسم) مصدر)= پویندگی، پویایی، پویش
تحصیل (ع، (اسم) مصدر) = درس خواندن، دانش آموزی، دانش یابی
تحصیلکرده (ع فا، صفت) = دانش آموخته، دانش یافته
تحقیق (ع، (اسم) مصدر) = بررسیدن، بررسی، وارسی، پژوهش
تحلیل (ع، (اسم) مصدر)= گشودن، واکافت
تحول (ع، (اسم) مصدر)= دیگرگون شدن، فراگشت، دگردیسی، دگرگشت
تخصص (ع، (اسم) مصدر) = ویژه کاری، کارشناسی
تخمین (ع، (اسم)مصدر) = برآورد (کردن)، به گمان گفتن، سنجیدن
تخیل (ع، (اسم)مصدر) = پنداشتن، گمان کردن، پندار، پنداشت
تراکتور Tracteur (ف، اسم)= خیش کار
تربیت کردن (ع.فا، مصدر)= پرهیختن
ترتیب (ع، (اسم)مصدر) = چینش، راست و درست کردن
ترجیح دادن (ع.فا، مصدر)= برتر نهادن
ترفیع (ع، (اسم)مصدر) = بالابری، بالا بردن
ترکیب کردن (ع.فا، مصدر)= آمیختن، سرشتن
ترکیبی (ع.فا،صفت)= آمیخته، سرشته
ترمین علمیTerm (ا، ع. فا، اسم) = دانشواژه
ترویج (ع، (اسم)مصدر) =روادهی، روا کردن
تزThese (ف، اسم)= برنهاد، نهشت، گذاره، پایان نامه
تصور (ع، (اسم)مصدر) = انگاشتن، انگاره
تصور کردن(ع.فا، مصدر)= انگاشتن
تصور شده (ع. فا، اسم مفعول)= انگاشته، انگارده
تضاد (ع، (اسم)مصدر)= همستاری، ناسازگاری
تضامن (ع، (اسم)مصدر) = همبایستی
تعصب (ع، (اسم)مصدر)= رگ مرداری
تعمق (ع، (اسم)مصدر)= ژرف اندیشی
تغییر (ع، (اسم)مصدر)= دگرکونی
تفاوت (ع، (اسم)مصدر)= ناهمسانی، ناهمگونی، جدایی، دوری، ناهمی، ناهمانی
تفریح (ع، (اسم)مصدر) = خوشی، شادمانی، شادمانی کردن
تقریبا (ع، قید)= کمابیش، نزدیک به، پیرامون ِ
تقویم (ع، اسم) = گاهنامه، روزشمار، سالنما
تقویت (ع، (اسم)مصدر)= نیرومند کردن
تکلیف (ع، (اسم)مصدر)= بایسته
تکنولوژیTechnologie (ف، اسم) = فن آوری
تکنیک Technique (ف، صفت) = فنی، کار فنی
تلافی (ع، (اسم)مصدر) = باز نهش
تلفظ (ع، (اسم)مصدر)= واگفتن، واگفت، واگویی، فراگویی
تلفنTelephone (ا، اسم)= دورگو
تلکسTelex (ا، اسم)= دورنویس
تلگرافTelegraph (ا، اسم)= دور نگار
تلگرامTelegram (ا، اسم)= دورنگاشته
تلویزیونTelevision (ف، اسم)= دوردیس، دور نشان
تله پاتیTelepathy (ا، اسم) دور هم اندیشی
تِمTheme (ف، اسم)= درون مایه، زمینه، فرهشت
تماما (ع، قید)= یکسره
تمرین (ع، (اسم)مصدر) = بوزش، نرم کردن، ورزش دادن
تمنی (ع، (اسم)مصدر)= آرزومندی، درخواست
تنبیه (ع، (اسم)مصدر)= آگاه کردن، گوشمالی، توزش
تنظیم (ع، (اسم)مصدر)= چیدمان
توجه (ع، اسم) = رویکرد
تور Tour (ف، اسم) = گردش، دوره گردی، گشت
توریسمTourisme (ف، اسم) = گردشگری، گشتگری، جهانگردی
توزیع (ع، (اسم)مصدر) = وابخشیدن
توضیح (ع، (اسم)مصدر)= بازگفت، فرانمود
توطئه (ع، (اسم)مصدر)= زمینه سازی (کردن)، بند و بست
توقع (ع، (اسم)مصدر)= چشمداشت، امید و خواهش
توقیف (ع، (اسم)مصدر)= بازداشت (کردن)
تولید(ع، (اسم)مصدر)= زایاندن، ایجاد گری
تونل Tunnel (ف، اسم) = دالان
تهاتر (ع، (اسم)مصدر)= پایاپای
تهدید (ع، (اسم)مصدر)= ترسانیدن
تیپ Type (ف، اسم) = نمونه، گونه
تیترTitre (ف، اسم)= نهند
تیراژ Tirage(ف، اسم)= کشش، شماره ی چاپ
ث
ثابت (ع، اسم فاعل)= پایدار، پا بر جا، استوار
ثبات (ع، (اسم)مصدر)= قرار، پایداری، استواری
ثروت (ع، اسم) = دارایی، داشته
ثقل (ع، (اسم)مصدر)= سنگین شدن، سنگینی
ثلث (ع، اسم) = سه یک
ثمر (ع، اسم) = بار، میوه
ثناء (ع، اسم) = ستایش، درود
ثواب (ع، اسم) = پاداش، مزد
ج
جاذب (ع، اسم فاعل)= رباینده، کشاننده
جاذبه (ع، اسم)= هنجش، ربایش
جامد (ع، صفت)= بربسته
جامع (ع، اسم فاعل)= فراگیر، گردآور
جایز (ع، صفت)= روا
جبران (ع، اسم، جعلی) = بازنهش
جزء (ع، اسم)= بهر
جزییات (ع، اسم، جمع)= ریزگان
جذاب (ع، صفت)= گیرا
جذب (ع، (اسم)مصدر)= ربایش، گیرایی
جذبه (ع، اسم)= کشش
جذر (ع، اسم)= بیخ، ریشه
جرات (ع، (اسم)مصدر)= دلیر شدن، دلیری، بی باکی، گستاخی
جُرم (ع، اسم)= بزه، گناه
جزیره (ع، اسم)= آداک، آبخو
جسد (ع، اسم) = کالبد، تن مرده
جسمانی (ع، صفت نسبی)= تنکرد
جعلی (ع، فا، صفت)= ساختگی
جغرافیا (ع، اسم)= گیتاشناسی
جعرافیایی (ف، ع، فا، صفت)= گیتایی
جلد (ع، اسم)= پوشانه
جلسه (ع، اسم)= نشست
جمعه (ع، اسم)= آدینه
جمعیت (ع، (اسم)مصدر)= گرد آمدن، مردمگان
جنون (ع، (اسم)مصدر)= دیوانه سری، دیوانگی
چ
چاپار (ت، اسم) = پیک، نامه بر
چخماق (ت، اسم)= آتش زنه، افروزه
چماق (ت، اسم)= چوبدستی
ح
حاجت (ع، اسم)= آیفت، در خواست، نیاز
حاصل (ع، صفت فاعلی)= دستیافت
حافظه (ع، اسم)= بَرم، یاد، یادانبار
حتمی (ع.فا، صفت)= چاره ناپذیر، بایسته
حداقل (ع، قید) = دست کم
حدس (ع، (اسم)مصدر)= گمان بردن، گمانه
حذف (ع، مصدر) = زدودن، انداختن، دور کردن
حرام(ع، اسم و صفت)= ناروا، ناپسند، ناشایست
حرف (ع، اسم)= سخن
حراف (ع، صفت)= پرسخن
حرکت (ع، اسم)= جنبش
حریف (ع، صفت)= هماورد، هم نیرد، همچشم
حساب کردن (ع.فا، مصدر) = بر شمردن
حق العمل (ع، اسم)= کارمزد
حقوق (ع، اسم جمع) =دادیک
حقه (ع، اسم)= ترفند، نیرنگ
حقه باز (ع فا، صفت فاعلی)= پشت هم انداز، نیرنگ باز
حکومت (ع، (اسم)مصدر)= فرمانروایی، کشورمداری
حل (مشکل) چاره گری
حلقه (ع، اسم) = چنبر
حلقه زدن (ع فا، مصدر) = پره بستن، پره زدن
حماقت (ع، (اسم)مصدر)= کم خردی، کودنی
حمایت (ع، (اسم)مصدر) = جانبداری، پشتیبانی
حمل و نقل (ع، اسم)= ترابری
حمله (ع، اسم)= تازش، یورش
حوصله ( ع، اسم)= شکیبایی، بردباری
خ
خاتمه ی کلمه (ع، اسم مرکب)= پی چسب
خاتمه یافتن (ع فا، مصدر) = انجامیدن، پایان یافتن
خاطره (ع، اسم)= یاد بود، یادگار
خالص (ع، صفت)= ناب، پاک، بی آلایش، سره
خالی (ع، صفت)= تهی
خانم (ت، اسم و صفت) = بانو
خروج (ع، (اسم)مصدر) = برونش، بیرون آمدن، بیرون رفتن
خسیس (ع، صفت)= زُفت
خراب کردن (ع فا، مصدر) = فرو شکاندن، از کار انداختن
خصوصیت (ع، (اسم)مصدر)= ویژگی
خط(ع، اسم)= دبیره
خطا (ع، اسم)= نادرست، بزه
خطا کار (ع فا، صفت مرکب) = بزه گر، بزهکار
خفاش (ع، اسم)= بِیواز، شب پره
خلاء (ع، اسم)= تهیگی
خلاق (ع، صفت)= آفرینشگر
خلسه (ع، اسم)= ربودگی
خلق (ع، مصدر) = آورش، آفرینش
خلق (ع، اسم جمع) = مردم، مردمان
خلق الساعه (ع، صفت) =هنگامی
خلیج (ع، اسم)= شاخاب، شاخابه
خود رای (ع، صفت) = خویشکار
خیال (ع، اسم)= پندار، گمان، انگارش
خیال کردن (ع فا، مصدر) = انگاشتن، پنداشتن
خیالی (ع فا، صفت) = پندارآمیز
خیمه (ع، اسم)= تا ژ، چادر
د
دائمی (ع، قید)= بی امان، پیوسته، همیشگی
دتکتورDetector (ا، اسم)= پیداگر، آشکارگر، ردیاب
درجه (ع، اسم) = زینه، پایه
در مقابل (ع, فا، قید)= فراروی، فرادید
درک (ع، (اسم)مصدر)= دریافت
دسپوتیسمDespotisme (ف، اسم)= خدایگانی، خدایگان سالاری
دعوت کردن (ع فا، مصدر) = فراخواندن
دفاع (ع، (اسم)مصدر)= پدافند
دقت (ع، (اسم)مصدر)= باریک بینی، باریک اندیشی
دقت کردن (ع فا، مصدر) = باریک شدن
دقیق ( ع، صفت) = باریک بین
دکترینDoctrine (ف، اسم)= آموزه
دنیا (ع، اسم)= جهان، گیتی
دنیوی (ع، صفت نسبی)= گیتیانه، جهانی
دوآلیسمDualisme (ف، اسم)= دوگانه گرایی، دو بینش انگاری
دوام (ع، (اسم)مصدر)= ماندگاری، پایندگی
دور (ع، (اسم)مصدر)= گردش، روزگار
دوغلو (ت، اسم و صفت) = همزاد ها
دینامیکDynamique (ف، صفت) = پویا، جنباننده
دینامیسمDynamisme (ف، اسم) = پویایی
ذ
ذات (ع، اسم)= نهاد، سرشت، گوهر
ذاتی (ع فا، صفت) = خودگوهر، خود سرشت
ذخیره (ع، اسم)= اندوخته، پس انداز، پس افت، توشه
ذهنی (ع فا، صفت)= درون خودی
ذوب شدن (ع فا، مصدر) = گداختن
ذوذنقه (ع، اسم)= دوزنخه
ر
رئیس (ع، اسم)= سرکرده، بُد، فر نشین، سرپرست
رابط (ع، اسم فاعل)= میاندار
راسیونالیسمRationalisme (ف، اسم) = خردورزی
راسیونلRationnel (ف، صفت)= خردورزانه
راندمان Rendement (ف، اسم) = بازده
راه حل (ع فا، اسم مرکب)= راهکار، چاره
رجحان (ع، (اسم)مصدر)= برتری، افزونی، چَربش
رژیمRegime (ف، اسم)= رازمان
رسم (ع، اسم) = نهادمان، آیین، روش
رسوب (ع، (اسم)مصدر)= نهشت، آبرفت، ته نشست
رشوه (ع، اسم)= پاره
رعیت ( ع، اسم) = پادرَم
رفراندوم Referendum (ف، اسم) = همه پرسی
رفرم Reforme (ف، اسم) = به سازی، به سامان آوری
رفوزه (ف، اسم مفعول) = پذیرفته نشده، بازگشته
رقاص (ع، صفت)= پای باز
رفیق (ع، صفت)= همپا، همراه، یار
رقابت (ع، (اسم)مصدر)= هماوردی، همچشمی
رقیب (ع، صفت)= هماورد، همچشم
رنجر Ranger (ا، اسم) = تکاور
رنسانسRenaissance (ف، اسم)= نوزایی
روحانی (ع، صفت نسبی) = دین یار
روز تعطیل (ع فا، اسم مرکب)= آسوده روز
روژ (ف، اسم)= سرخاب
رویزیونیسم Revisionisme (ف، اسم) = بازبین گرایی
ریتمRythme (ف، اسم)= ضرباهنگ، هنجار
ریسایکلینگRecycling (ا، اسم)= دورگردی
ز
زاپاس Zapas (ر، اسم) = یدکی
زاویه (ع، اسم)= گوشه، کنج
زلزله (ع، اسم)= زمین لرزه
زمانه (اسم)= روزگار، دهر
زیاد (ع، صفت)= بسیار، فراوان
زیگراگ Zigzag (ف، اسم)= دندانه دار، کنگره دار
زینت دادن (ع فا، مصدر)= آراستن
ژ
ژانر Genre (ف، اسم) = گونه (ادبی یا هنری)
ژتون Jeton (ف، اسم)= پولک
ژله Gelee (ف، اسم) = لرزانک
ژنGene (ف، اسم)= ژاد
ژورنال Journal (ف، اسم) = روزنامه
ژورنالیستJournaliste (ف، اسم) = روزنامه نویس، روزنامه نگار
س
سابقه (ع، اسم فاعل) = پیشینه
ساحل (ع، اسم) = کناره، کرانه
ساده لوح (ع فا، صفت مرکب)= خام اندیش، زودباور، ساده دل
سادیسمSadisme (ف، اسم)= آزارگری، دیگرآزاری، مردم آزاری
ساسات ( ر، اسم) = دریچه ی هوا
ساکن (ع، صفت)= آرمنده، آرمیده
سالن Salon (ف، اسم) = تالار
ساندویچ Sandwich (ا، اسم) = بَزماورد
سرایت (ع، (اسم)مصدر)= واگیری
سرّی (ع فا، صفت)= رازورانه
سرواژServage (ف، اسم)= زمین بستگی، بندگی
سریالSerial (ف، صفت)= زنجیره ای، پیاپی
سریع الهضم(ع، صفت مرکب)= آسانگوار
سطح (ع، اسم)= رویه
سطر (ع، اسم) = رج، رده
سعادت (ع، (اسم)مصدر)= نیکبختی، خوشبختی
سقف (ع، اسم)= آسمانه، بام
سقوط (ع، (اسم)مصدر)= فروشد
سلف سرویسSelf.service (ا، اسم مرکب)= خود زاوری
سلول Cellule (ف، اسم)= یاخته
سلیقه (ع، اسم)= پسند، نهاد، سرشت
سمبلSymbole (ف، اسم)= نماد
سمپوزیوم Symposium (ف، اسم) =گفت و نیوشی
سنتزSynthese (ف، اسم)= باهم نهاد
سنت (ع، اسم)= فراداد
سنتی (ع فا، صفت)= فرادادی
سوء هاضمه (ع، اسم مرکب)= دشگواری، بدگواری
سوبسیدSubside (ف، اسم)= یارانه
سوس Sauce (ف، اسم)= چاشنی، مزه
سوسیالیسمSocialisme (ف، اسم)= جامعه خواهی
سوغات ( ت، اسم) = ره آورد، ارمغان
سهل الوصول (ع، صفت مرکب)= آسان یاب
سهل انگار (ع فا، صفت فاعلی)= آسانگیر
سیاحت (ع، (اسم)مصدر)= گردشگری، جهانگردی
سیبل Cible (ف، اسم)= آماج، نشانه
سِیر (ع، (اسم)مصدر)= پویه، گردش، رفتار
سیرت (ع، اسم)= خو، روش
سیستمSystem (ا، اسم)= سامان، همَستاد
سیستماتیک Systematic (ا، صفت)= سامانمند، با هَمَست
سیلندر Cylindre (ف، اسم)= استوانه
سینماCinema (ف، اسم)= توژه نما
سینکرونSynchron (ا، صفت)= هم گاه
ش
شامل (ع، اسم فاعل)= دربردارنده، فراگیرنده
شاهد (ع، اسم فاعل)= گواه، خوبرو
شباهت (ع ساختگی، اسم )= همسانی، همانندی، همویی، اینهمانی
شبیه (ع، صفت)= همانند، همسان
شبیه بودن (ع فا، مصدر)= ماندن
شجاع (ع، صفت)= دلیر، دلاور، پردل
شراکت (ع، (اسم)مصدر)= انبازه
شرکت (ع، (اسم)مصدر) = انیاز شدن، همدست شدن، انبازی، همدستی
شرح دادن (ع فا، مصدر)= باز گفتن، باز نمودن، آشکار نمودن
شرط ( )= همبایسته، قرار
شرکت داشتن (ع فا، مصدر)= دست داشتن
شریک (ع، صفت)= همباز، انباز، همدست، همکُن
شعاع (ع، اسم)= پرتو
شعبده (ع، اسم)= چشم بندی، نیرنگ
شعبه (ع، اسم)= شاخه
شعله (ع، اسم)= افرازه، زبانه
شفاعت (ع، (اسم)مصدر)= خواهشگری
شفاهی(ع فا، قید)= گفتاری، زبانی
شک (ع، (اسم)مصدر)= دودلی، گمان
شکایت (ع، (اسم)مصدر)= شکوه، گله، دادخواهی
شکل (ع، اسم)= گونه، مانند، سان، دیس، نگاره، سیما، ریخت
شوق (ع، مصدر) =خواستاری، آرزومندی
شوم (ع، اسم و صفت)= بد شگون، وارون
شهاب (ع، اسم)= آسمان سنگ، آسمانکان
شهرت (ع، (اسم)مصدر)= آوازه، ناموری
ص
صاعقه (ع، اسم)= آذرخش، آتشه، ابرنجک
صاف (ع، صفت)= هموار، کوبیده، بی آلایش
صامت (ع، صفت)= بی گفتار، خاموش
صحبت (ع، (اسم)مصدر)= گفتگو، گفتار، سخن
صدا (ع، اسم)= آوا، آواز، بانگ
صدمه (ع، اسم)= آسیب، گزند
صراحت (ع، (اسم)مصدر)= روشن گویی، رک گویی
صَرف (ع، (اسم)مصدر)= هزینه
صرفنظر کردن (ع فا، مصدر)= چشم پوشیدن
صریح (ع، صفت)= روشن، آشکار، رک، بی پرده
صعود کردن (ع فا، مصدر)= برشدن، فرا شدن
صلح (ع، اسم )= آشتی، سازش
صلح طلب (ع ساختگی، صفت مرکب)= آرامش خواه، آرامشجو
صلیب ( ع، اسم) = چلیپا
صمیمیت ( ع، اسم) = یکدلی، یکرنگی
صنف ( ع، اسم) = گروه، رسته، گونه
صورتحساب ( ع، اسم مرکب) = سیاهه
صیاد ( ع، اسم) = دامیار، شکارگر
ض
ضامن (ع، صفت)= پایندان، پذیرفتار
ضرر (ع، اسم)= زیان، گزند
ضروری (ع، صفت)= بایا، ناگزیر، به ناچار
ضعف (ع، (اسم)مصدر)= کم توانی، سستی
ضعیف (ع، صفت)= کم توان، سست
ضلع (ع، اسم)= بر، پهلو
ضمانت (ع، (اسم)مصدر)= پایندانی، پذرفتاری
ضمیمه (ع، صفت)= پیوست
ط
طاقت (ع، اسم)= پایاب، تاب، بردباری
طالب (ع، اسم فاعل)= خواهان
طالع (ع، اسم)= بخت
طایفه (ع، اسم)= تیره، دودمان، خاندان
طرح (ع، (اسم)مصدر)= فرانداز، پی ریزی، پیشنهاد
طرز (ع، اسم)= شیوه، روش، هنجار
طرف (ع، اسم)= سو، کرانه
طغیان کردن (ع فا، مصدر)= برجوشیدن
طفیلی (ع، صفت نسبی) = ناخوانده، انگل
طلب (ع، (اسم)مصدر)= خواست، خواهش، جستجو
طور (ع، اسم)= گونه، شیوه، هنجار، روش
طول (ع، (اسم)مصدر)= درازا
طولانی (ع فا، صفت)= دراز، دیرانجام، دیرنده، زمانگیر
طول عمر(ع ساختگی، اسم)= جاندرازی
طول کشیدن (ع فا، مصدر)= دیر پاییدن
طویله (ع، اسم)= باربند، جایگاه ستور
طی کردن (ع فا، مصدر)= پیمودن
طینت (ع، اسم)= نهاد، سرشت، درون
ظ
ظاهر شدن (ع فا، مصدر)= پدیدار شدن، هویدا شدن
ظاهری (ع فا، صفت)= برونین
ظرف (ع، اسم)= آوند
ظرافت (ع فا، مصدر)= زیرکی، نکته سنجی، خوشگلی
ظرفیت (ع، اسم)= خورند، گنجایش
ظهر (ع، اسم)= پیشین، نیمروز
ظهور (ع، (اسم)مصدر)= پیدایش
ع
عاج (ع، اسم)= پیلسته
عاشق (ع، اسم فاعل)= دلداده، دلباخته، شیفته
عاقبت (ع، اسم)= فرجام، سرانجام
عاقل (ع، صفت) = استوار خرد، خردمند
عالی (ع، صفت)= والا، بلند، ارجمند، بزرگوار
عالی مقام (ع، صفت)= بلند پایه
عایدی(ع، اسم)= کاربهر
عجیب (ع، صفت)= شگفت انگیز، شگفت آور
عدالت (ع، (اسم)مصدر)= دادگریف همبایی
عدد (ع، اسم)= شماره
عده ای (ع فا، اسم)= تنی چند، شماری از
عرصه (ع، اسم)= پهنه، گستره، قلمرو، میدان
عرض (ع، اسم)= پهنا
عرضه نمودن (ع فا، مصدر)= فرانمودن، نشان دادن
عروس (ع، اسم)= بیوگ
عروسی (ع فا، (اسم)مصدر)= بیوگانی
عزم (ع، (اسم)مصدر)= آهنگ، دل نهادن بر کاری
عسل (ع، اسم)= انگبین،
عشق (ع، (اسم)مصدر)= دلدادگی، دلباختگی، شیفتگی
عصاره (ع، اسم)= انگ، شیره، افشره
عصب (ع، اسم)= پی
عصر (ع، اسم)= روزگار، دوره، دهر
عطا کردن (ع فا، مصدر)= ارزانی داشتن، بخشیدن
عطسه (ع، اسم)= شنوسه، ستوسه
عظمت (ع، اسم مصدر)= بزرگی، بلندپایگی، بزرگ منشی، بزرگواری
عظیم (ع، صفت)= سترگ، کلان، بزرگ
عفاف (ع، (اسم) مصدر)= پارسایی، پاکدامنی، پرهیزکاری
عقب (ع، اسم)= واپس، پشت سر، بازپس
عقده (ع، اسم)= بست
عقیده (ع، اسم)= باور
عقیم (ع، صفت)= سترون، نازا
عکس العمل (ع، اسم مرکب)= واکنش
علاج (ع، اسم)= چاره، درمان، گزیر
علامت (ع، اسم)= نمودگار، نشان
علمی (ع فا، صفت)= فرزانی
عمقی(ع فا، صفت)= ژرفنایی
عملکرد (ع، اسم)= کارکرد
عمومی (ع فا، صفت)= همگانی
عنکبوت (ع، اسم)= تارتنک، کارتنک
عنوان (ع، اسم)= نهند، سرنامه
عیب (ع، اسم)= اَهو، بدی
عینک (ع فا، اسم)= آیینک، چَشمک، چشم فرنگی
عینی (ع فا، صفت)= برون خودی
غ
غبار (ع، اسم)= گرد
غده (ع، اسم)= د َژ پیه
غرور (ع، (اسم) مصدر)= بزرگ خویشتنی، خودبینی
غسل (ع، (اسم) مصدر)= پادیاب، شستشو(دادن)
غلاف (ع، اسم)= پوشینه، پوشش
غلبه (ع، (اسم) مصدر)= چیرگی، فرادستی
غلط (ع، (اسم) مصدر)= نادرست، بیراه
غنی (ع، صفت)= پرمایه، توانگر، بی نیاز
غواص (ع، اسم و صفت)= آب ورز، آب باز
غورت دادن (ت فا، مصدر)= فروخوردن
غوز (ع، اسم)= گوژ
غیر (ع، اسم)= جز، مگر، سوا، بیگانه
غیرارادی (ع فا، ساختگی، صفت)= بناخواست
غیرضروری (ع فا، ساختگی، صفت)= نا بایا، نا بایست
ف
فاعل (ع، اسم فاعل)= کنا
فاقد (ع، اسم فاعل)= بی بهره از
فانی (ع، اسم فاعل)= میرا، نیست شونده
فتوی (ع، اسم)= وَچَر
فحش (ع، اسم)= دشنام، ناسزا
فدایی (ع، صفت) = جانیاز
فر Fer (ف، اسم)= تنور، اجاق
فراکسیون Fraction (ف، اسم)= بخش، پاره، برخه، دسته
فردی (ع فا، قید)= تکی، تکروانه
فرضیه (ع، اسم)= گذاره، پنداره
فرع (ع، اسم)= شاخه
فرکانسFrequence (ف، اسم)= بَسامد
فرمForm (ا، اسم)= سان، ریخت
فرماسیونFormation (ف، اسم)= سازند، صورتبندی
فرمولFormule (ف، اسم)= سانیز
فستیوالFestival (ف، اسم)= جشنواره
فسیلFossile (ف، اسم)= سنگواره
فصاحت (ع، (اسم) مصدر)= روانی سخن، زبان آوری، روشن گویی
فصل (سال) (ع، اسم)= فرگَرد
فصل(کتاب) )(ع، اسم)= نَسک
فصیح (ع، صفت )= شیوا، روان، رسا، زبان آور، خوش سخن
فعل (ع، اسم)= کارواژه، کنش، کردار
فنومنPhenomene (ف، اسم)= پدیده، نمود
فولکلور Folklore (ف، اسم)= توده شناسی
فونتیگPhonetique (ف، اسم و صفت) = آهنگ شناسی، آهنگ دار
فونولوژیPhonologie (ف، اسم)= آواشناسی
فونکسیونFunction (ف، اسم)= کارکرد
فهمیدن (ع فا، مصدر لازم )= دریافتن
فیزیونومیPhysionomie (ف، اسم)= سیماشناسی
فیش (ف، اسم)= برگه، زبانه
فیلمFilm (ا، اسم) = توژه
فیله Filet (ف، اسم)= راسته
ق
قابل ذکر (ع، صفت مرکب) = گفتنی
قابله (ع، اسم فاعل) = پازاج، پیش نشین، ماما
قابلیت (ع، اسم مصدر) = شایستگی، آمادگی
قاتق (ت، اسم) = نانخورش
قادر (ع، صفت فاعلی) = توانا، نیرومند
قاضی (ع، اسم فاعل) = داور، دادرس
قاعده (قانون) (ع، اسم)= چم، هنجار، هَند
قاموس (ع، اسم) = واژه نامه، فرهنگ
قبیل (ع، اسم)= گونه، سان
قدرت (ع، (اسم) مصدر)= توان، توانایی، نیرو، توش
قدمت (ع، اسم مصدر)= دیرینگی، کهنگی
قدیمی (ع فا، صفت)= دیرینه، کهنه، کلان سال
قرن (ع، اسم) = سده
قسمت (ع، اسم)= بخش، پاره
قصد (ع، (اسم) مصدر)= آهنگ، آهنگ کردن
قصیده (ع، اسم) = چکامه
قصه (ع، اسم)= انگارش
قضاوت (ع، (اسم) مصدر) = داوری، دادرسی
قطع (ع، اسم) = برش
قفل (ع، اسم) = کلیدان
قوس (ع، اسم) = درونه، کمان
قیاس (ع، (اسم)مصدر)= هم پنداری، سنجش
قیام (ع، (اسم) مصدر) = خیزش، بپا خاستن
قیامت (ع، اسم) = رستاخیز
قید (ع، اسم) = پا بند، بند
قیمتی (ع فا، صفت)= ارزنده، بهادار، بهاگیر، گرانبها
ک
کابل (ف، اسم)= سیم
کاپوت Capot (ف، اسم)= روپوش، پوشش، ابریشمی
کاپیتالیسمCapitalisme (ف، اسم)= سرمایه داری
کادو (ف، اسم)= پیشکش، ارمغان
کاملا (ع، قید)= سخت، یکسره
کاندیدا (ف، اسم)= نامزد
کانیبالیسمCannibalisme (ف، اسم)= همنوع خواری
کپسول Capsule (ف، اسم)= پوشینه
کپیCopy (ا، اسم)= رو برداری، گَردَه برداری، رو نویسی، رونوشت
کت Cotte (ف، اسم)= نیمتنه
کتبی (ع فا، صفت)= نگارشی، نوشتاری
کرست Corset (ف، اسم)= سینه بند، شکم بند
کریستال Cristal (ف، اسم و صفت)= بلور، بلوری
کریتیسیسمCriticisme (ف، اسم)= نقد، عیار سنجی
کسر (در ریاضی) (ع، اسم) = برخه
کشف (ع، (اسم) مصدر)= یافته، یافتن
کفالت (ع، (اسم)مصدر)= پایندانی
کفیل (ع، صفت)= پایندان، پذیرفتار
کلاسClasse (ف، اسم)= آموزگاه
کلاسیک Classique (ف، صفت)= درسی، دبستانی
کلمه (ع، اسم) = واژه
کلوب Club (ف، اسم)= باشگاه، انجمن
کلینیک Clinique (ف، اسم)= درمانگاه
کمپ Camp (ف، اسم)= اردو، اردوگاه
کمپرس Compresse (ف، اسم)= دستمال آب گرم
کمپرسور Compresseur (ف، اسم)= دستگاه فشارآور
کمپلکسComplexe (ف، صفت)= همتافت، بهم پیوسته
کمد Commode (ف، اسم)= گنجه ی کشودار
کمک (ت، اسم) = یاری، مدد، همراهی
کمدی Comedie (ف، اسم)= نمایش یا نوشته ی خنده آور
کم سن (فا، ع، صفت )= نوسال
کمیته Comite (ف، اسم)= انجمن برگزیدگان
کمونیسمCommunisme (ف، اسم)= همبودگرایی
کنترل Controle (ف، اسم)= بازرسی، وارسی، بازدید، بازبینی
کنترلچی (ف،ت، اسم) = باز بین، بازرس
کنتکستContext (ا، اسم)= زمینه
کندنساتورCondensateur (ف، اسم) = چگالگر
کنسرت Concert (ف، اسم) = هماهنگی، یگانگی، ساز و آواز هماهنگ
کنفرانس Conference (ف، اسم) = سخنرانی، گردهمایی برای گفتگو
کنکور(ف، اسم) = همچشمی، پیشی گرفتن از یکدیگر
کنگره Congres (ف، اسم) = انجمن
کوانتومQuantum (ا، اسم)= دانیز
کوپنCoupon (ف، اسم) = کالا برگ
کونتورCompteur (ف، اسم) = شمارنده، دستگاه شمارش
گ
گارد Garde (ف، اسم) = نگهبانی، نگهبان، پاسداری، پاسدار
گارسون Garcon (ف، اسم) = پسر، شاگرد، پیشخدمت
گالری Galerie (ف، اسم) = سرسرا، راهرو، نمایشگاه
گرافولوژیGraphologie (ف، اسم) = نوشته شناسی
گرافیGraphie (ف، پسوند)= نگاری
گرامر Grammaire (ف، اسم) = دستور زبان
گریس Graisse (ف، اسم) = چربی، روغن، پیه
گواتر Goitre(ف، اسم) = غمباد
گیشه Guichet (ف، اسم) = باجه، دریچه
ل
لااقل (ع، قید) = دست کم
لابیرنتLabyrinth (ا، اسم)= هزارتو، هزاردالان، پردالان
لازم (ع، صفت) = بایسته، بایا
لامپ Lampe (ف، اسم) = چراغ برق
لامسه (ع، اسم) = بساوایی
لایق (ع، صفت)= کارآمد، شایسته، درخورد، فراخور
لاینفک (ع، صفت)= جدایی ناپذیر، ناگشودنی
لباس (ع، اسم)= جامه، رخت، پوشاک، تن پوش
لحاظ (ع، (اسم)مصدر)= نگرش
لحاف (ع، اسم) = بالا انداز، دواج
لحظه (ع، اسم)= دم
لحن (ع، اسم) = آهنگ سخن
لزوم (ع، (اسم) مصدر) = بایش
لعنت (ع، اسم) = راندگی، دشنام
لفافه (ع، اسم) = کارپیچ، پوشه
لقب (ع، اسم)= نامواره، بازنام
لقمه (ع، اسم) = نواله
لکن (ع، اسم) = لیکن، ولیکن
لکنت (ع، (اسم)مصدر)= زبان کندی، زبان گرفتگی
لمس کردن (ع فا، مصدر) = بساویدن
لوسترLustre (ف، اسم)= چراغ آویز
لوکس Luxe (ف، اسم)= چیز آراسته و قشنگ
لهجه (ع، اسم)= گویش
لیازانLiaison (ف، اسم)= پیوندآوایی
لیاقت (ع، (اسم) مصدر)= کارآمدی، شایستگی، برازندگی، سزاواری
لیبرالیسمLiberalisme (ف، اسم)= آزادی خواهی
لیپمی Lip�mie (ی، اسم) = چرب خونی
لیسانس Licence (ف، اسم)= پروانه، دانشنامه ی پیش از دکترا
لیستList (ا، اسم) = سیاهه، فهرست
م
مات Mat (ف، اسم) = تار، کدر
ماتریالMaterial (ا، اسم) = کارپایه
ماتریالیسمMaterialisme (ف، اسم) = ماده گرایی، ماده باوری
ماتیک Cosmetique (ف، اسم) = سرخاب لب
ماخذ (ع، اسم)= بایگانه
مارکسیسمMarxisme (ف، اسم) = مارکس باوری
ماساژ Massage (ف، اسم) = مالش، مشت و مال
ماسک Masque (ف، اسم) (ع، اسم مفعول)= نقاب، روبند
مالکیت (ع، (اسم)مصدر)= داشتاری
مامان Maman (ف، اسم) = مادر، چیز قشنگ
مامور (ع، اسم مفعول)= گماشته، فرمانبر
مانتو Manteau (ف، اسم) = بالاپوش
مانع شدن (ع فا، مصدر) = باز داشتن
مانیکورManicure (ف، اسم) = لاک ناخن
ماورا (ع، اسم) = فرا، آن سوی
ماوراالطبیعی (ع، صفت)= سرشت آنسویی
مایع (ع، صفت) = آبگونه
مبارک (ع، صفت) = خجسته، فرخنده، همایون
مبتدی (ع، اسم فاعل) = تازه کار، نوآموز
مبتکر (ع، اسم فاعل) = نوآور
مبصر (ع، اسم فاعل) = دیده بان، نگاهبان
متابولیسم Metabolisme (ف، اسم)= سوخت و ساز
متخلف (ع، اسم فاعل) = لغزشکار
متدMethode (ف، اسم)= شیوه، روش، راه
متحرک (ع، اسم فاعل)= جنبنده
متحیر (ع، اسم فاعل) = هاژ، هاج، هاج و واج، سرگشته، درمانده
متخصص (ع، صفت فاعلی)= کارشناس، ویژه کار
متصاعد (ع، اسم فاعل) = فرایاز، بالا رونده
متصل (ع، اسم فاعل) = بهم پیوسته، همبند، همبسته
متضاد (ع، اسم فاعل)= همستار
متض
**********************************************************
فایل های صوتی فارسی دوره ی راهنمایی
فارسی دوم راهنمایی
مقدمه
ستایش (تحمیدیه)
اول دفتر
شه مردان
یادحسین
همدلی واتحاد
خردمند
دریای خرد
فروغ دانایی
نگارنده ی زیبا
صورتگر ماهر
امید وصل
به خدا چه بگویم
سرمایه ی خوبان
پند پدر
اخلاق نیکان
آزادگی
راز ماندگاری
نام خوش بو
ای وطن
مادر وطن
توای ایزدی مرز ایران من
درس پایداری
پرنده ی آزادی
کودکان سنگ
نیایش
فارسی سوم
مقدمه
ستایش (تحمیدیه )
آب وآیینه
مژده به میهمان دهید
رنگ بهاران
سیرت سلمان
دانایی
موش وگربه
ثمر علم
تماشای بهار
شگفتی های آفرینش
بیشه ی نور
بارانکی خرد
دوستی با ابلهان
دور اندیشی
آداب زندگانی
پرتو امید
از ماست که بر ماست
زن پارسا
مادر حسنک
قصه ی تکرار آرش
ایران
راه مهتری
آرزو
بیا تا برآریم دستی زدل
نیایش
|
||||||||||||||||
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||