شمیم ادب
علمی،آموزشی،فرهنگی،اجتماعی

 

شعری بسیار زیبا و قابل تامل

     کجاست سهم من ای دوستان محترمم؟ 

کلاس؛ شور ونشاطم. کلاس؛ رنج و غمم.        نه پول گشته خدایم، نه بنده ­ی شکمم؛

دلم زعشق پر و سینه ­ام زعلم و هنر،             فرو چکد گُهر از چشم خامه ­ام، قلمم.

معلّمم فقط و عشق من معلّمی است،         معلّمی­ست تمامِ تمامِ پیچ و خمم.

اگر چه هست کلاسم پر از سرور و نشاط       ولی اسیر غمم، پای ­بسته ­ی ستمم.

تمام مردم اگر چه که وامدار منند،          به چشم مردم دون من ندار و خوار و کمم.

چه حاجتی به مراسم برای روز من است؟

مرا که جامعه داده ­ست جرعه جرعه سمم.

وزیر و دکتر و افسر، وکیل و کارشناس،

منم معلّمتان، آن که گرم بود دمم.

شما که از دم من گشته ­اید دولتمرد،

کجاست سهم من ای دوستان محترمم؟

 منی که شاه ­کلید حیات دادمتان،

گشوده از چه نشد قفل غصّه ­ام، اَلَمم؟

میان جمع شما ای کبوتران سپید،

شدم سیاه ­کبوتر که از شما برمم.

در اوج گریه ­ام امّا به زور می­خندم؛

« دلم خوش است  ­که من هم  کبوتر حرمم!»

  علیرضا مجیدی کدکنی 





تاریخ: دو شنبه 27 مهر 1394برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 فایل صوتی همه هستی من-صدای فروغ




تاریخ: دو شنبه 5 مرداد 1394برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

سهراب سپهری
مجموعه های :مرگ رنگ - زندگی خوابها - آوار آفتاب - شرق اندوه - صدای پای آب - مسافر - حجم سبز - ما هیچ ما نگاه .

سهراب سپهری

دانلود





تاریخ: یک شنبه 28 تير 1394برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

اسم من گم شده است
توی دفترچه ی پر حجم زمان
دیرگاهی است 
فراموش شدم
اسم من گم شده است
لا به لای ورق کهنه ی آن لایحه ها
زیر آن بند غریب
پشت انبوهی از آن شرط و شروط
لای آن تبصره ها
اسم من گم شده است
در تریبون معلق شده سخت سکوت
حق من گم شده است.
زنگ انشاء
کسی انگار نمی خواست معلم بشود
شان من گم شده است
شان من نیست بنالم 
شان من نیست بگویم
زتهی ، ز نبود
یا از این زخم کبود
لیک
رنگ رخساره گواهی 
از همه رنج فزون.
اسم من گم شده است
نردبانی شده ام
صاف به دیوار ترقی 
تا که این نسل و ان نسل
پای بر پله ی من 
سوی فردا بروند 
و غریبانه فراموش شوم
اسم من گم شده است.

 

نقل از وبلاگ تصویر مشرق

 



تاریخ: یک شنبه 7 ارديبهشت 1393برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛

چو شهری فروخفته خاموش شد

سخن های ناگفته کودکان

به لب نارسیده فراموش شد

 

 

سكوت كلاس غم آلوده را

صدای درشت معلم شکست

ز جا احمدک جست و بند دلش

بدین بی خبر بانگ ناگه گسست

 

 

بیا احمدک، درس دیروز را

بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت

ولی احمدک درس نا خوانده بود

به جز آنچه دیروز آنجا شنفت

 

 

عرق چون شتابان سرشک یتیم

خطوط خجالت به رویش نگاشت

لباس پر از وصله و ژنده اش

به روی تن لاغرش لرزه داشت

 

 

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت،

بنی آدم اعضای یکدیگرند

وجودش به یکباره فریاد کرد،

که در آفرینش ز یک گوهرند

 

 

در اقلیم ما رنچ بر مردمان؛

زبان دلش گفت بی اختیار

چو عضوی بدرد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

 

 

تو کز ، کز ،تو کز وای یادش نبود

جهان پیش چشمش سیه پوش شد

سرش را به سنگینی از روی شرم

بپائین بیفکند و خاموش شد

 

 

ز چشم معلم شراری جهید

نماینده آتش خشم او

درونش پر از نفرت و کینه گشت

غضب می درخشید درچشم او

 

 

چرا احمدِ کودنِ بی شعور،

معلم بگفتا به لحن گران

نخواند ی چنین درس سهل و روان ،

مگر چیست فرق تو با دیگران

 

 

عرق از جبین احمدک پاک کرد

خدایا چه می گوید آموزگار

نمی بیند آیا که دراین میان

بود فرق ما بین دار و ندار

 

 

به آهستگی احمد بی نوا

چنین زیر لب گفت با قلب چاک

که آنها به دامان مادر خوشند

و من بی وجودش نهم سر به خاک

 

 

به آنها جز از روی مهر و خوشی

نگفته کسی تا کنون یک سخن

ندارند کاری بجز خورد و خواب

به مال پدر تکیه دارند و من

 

 

من از روی اجبار و از ترس مرگ

کشیدم از آن درس بگذشته دست

کنم با پدر پینه دوزی و کار

ببین دست پر پینه ام شاهد است

 

 

سخن های او را معلم برید

هنوز او سخن های بسیار داشت

دلی از ستم های ظالم نژند

دلی بس ستم دیده و زار داشت

 

 

معلم بکوبید پا بر زمین،

که این پیک قلبی پر از کینه است

بمن چه که مادر زکف داده ای ؟

به من چه که دستت پر از پینه است

 

 

یکی پیش ناظم رود با شتاب

به همراه خود یک فلک آورد

نماید پر از پینه پاهای او

ز چوبی که بهر کتک آورد

 

 

دل احمد آزرده و ریش گشت

چو او این سخن از معلم شنفت

ز چشمان او کور سویی جهید

به یاد آمدش شعر سعدی و گفت

 

 

ببین ، یادم آمد، دمی صبر کن

تامل ، خدا را ، تامل ، دمی

تو کز محنت دیگران بی غمی

!نشاید که نامت نهند آدمی

 



تاریخ: دو شنبه 16 دی 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

گوش کردن سخنان تو غلط بود غلط

رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلط

از تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار

حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط

من بی‌نام و نشان را به سر کوی وفا

هرکه می‌داد نشان تو غلط بود غلط

با خود از بهر تسلی شب یلدای فراق

هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط

تا ز چشم تو فتادم به نظر بازی من

هر کجا رفت گمان تو غلط بود غلط

در وفای خود و بدعهدی من گرچه رقیب

خورد سوگند به جان تو غلط بود غلط

محتشم در طلبش آن همه شب زنده که داشت

چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط

محتشم کاشانی ( دیوان اشعار ( غزلیات





تاریخ: یک شنبه 1 دی 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 


حرف‌ها دارم اما‌... بزنم یا نزنم؟
با تو ام‌! با تو‌! خدا را‌! بزنم یا نزنم؟
 
همه‌ی حرف دلم با تو همین است که «‌دوست…»
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
 
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
 
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
 
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است :
دست بر میوه‌ی حوا بزنم یا نزنم؟
 
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟
 
دست بر دست همه عمر در این تردیدم :
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟
                                            ‬
‫قیصر امین پور

 




تاریخ: پنج شنبه 28 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

بیست و یکم آذر ماه سالروز تولد شاعر گران مایه احمد شاملو بود یکی از زیبا ترین اشعار ایشان را با عنوان « پریا » تقدیم ادب دوستان می نمایم.

فایل صوتی پریا با صدای شاعر

http://s5.picofile.com/file/8103856442/Paria.mp3.html

متن کامل شعر را در ادامه مطلب ملاحظه فرمایید.


ا


ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 22 آذر 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

ای رفته از برم به دیاران دوردست!

 

 

با هر نگین اشک، به چشم تر منی

هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست-

در خاطر منی.

     

هر شامگه که جامه‌ی نیلین آسمان-

پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است-

هر شب که مه چو دانه‌ی الماس بی‌رقیب-

بر گوش شب به جلوه، چنان گوشواره است-

آن بوسه‌ها و زمزمه‌های شبانه را-

یادآور منی-

در خاطر منی

    

در موسم بهار-

کز مهر بامداد-

دوشیزه‌ی نسیم-

مشاطه‌وار، موی مرا شانه می‌کند-

آن‌دم که شاخ پُر گل باغی به دست باد-

خم می‌شود که بوسه زند بر لبان من-

وآنگاه، نرم نرم-

گل‌های خویش را به سرم دانه می‌کند-

آن لحظه، ای رمیده ز من! در بر منی-

در خاطر منی.

    

هر روز نیمه ابری پاییز دلپسند

کز تند بادها-

با دست هر درخت-

صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد-

رقصنده در هواست-

وآن روزها که در کف این آبی بلند-

خورشید نیمروز-

چون سکه‌ی طلاست-

تنها توئی توئی تو که روشنگر منی-

در خاطر منی.

       

هر سال، چون سپاه زمستان فرا رسد-

از راه‌های دور-

در بامداد سرد که بر ناودان کوی-

قندیل‌های یخ-

دارد شکوه و جلوه‌ی آویزه‌ی بلور-

آن لحظه‌ها که رقص کند برف در فضا-

همچون کبوتری-

وآنگه برای بوسه نشینند مست و شاد-

پروانه‌های برف، به‌مژگان دختری-

در پیش دیده‌ی من و در منظر منی

در خاطر منی.

   

آن صبح‌ها که گرمی جانبخش آفتاب-

چون نشئه‌ی شراب، دود در میان پوست

یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه‌خوان-

دل می‌برد به‌بانگ خوش آهنگ: دوست، دوست-

در باور منی

در خاطر منی.

     

اردیبهشت ماه

یعنی: زمان دلبری دختر بهار

کز تک‌چراغ لاله، چراغانی است باغ

وز غنچه‌های سرخ-

تک تک میان سبزه، فروزان بود چراغ

وآنگه که عاشقانه بپیچد به‌دلبری

بر شاخ نسترن-

نیلوفری سپید-

آید مرا بیاد که: نیلوفر منی

در خاطر منی.

      

هر جا که بزم هست و زنم جام را به‌جام

در گوش من صدای تو گوید که: نوش، نوش

اشکم دود به‌چهره و لب می‌نهم به‌جام-

شاید روم ز هوش

باور نمی‌کنی که بگویم حکایتی:

آن لحظه‌ای که جام بلورین به‌لب نهم-

در ساغر منی

در خاطر منی.

   

برگرد، ای پرنده‌ی رنجیده، باز گرد

بازآ که خلوت دل من آشیان تست

در راه، در گذر-

در خانه، در اطاق-

هر سو نشان تست

      

با چلچراغ یاد تو نورانی‌ام هنوز

پنداشتی که نور تو خاموش می‌شود؟

پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد؟

و آن عشق پایدار، فراموش می‌شود؟

نه، ای امید من!

دیوانه‌ی توام

افسونگر منی

هر جا، به هر زمان-

در خاطر منی.

شاعر: مهدی سهیلی، کتاب در خاطر منی، تهران 1346





تاریخ: پنج شنبه 30 آبان 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

بچه‌ها ـ صبحتان به‌خير، سلام

درس امروز، فعل مجهول استفعل مجهول چيست؟ مي‌دانيد؟ نسبت فعل ما به مفعول است... 
در دهانم زبان چو آويزي در تهيگاه زنك، مي‌لغزيد صوت ناسازم آن‌چنان كه مگر شيشه بر روي سنگ مي‌لغزيد 
ساعتي داد آن سخن دادم حق گفتار را ادا كردم تا از اعجاز خود شوم آگاه ژاله را زان ميان صدا كردم
ژاله! از درس من چه فهميدي؟ پاسخ من سكوت بود و سكوت... ده جوابم بده! كجا بودي؟ رفته بودي به عالم هپروت؟ 
خنده ي دختران و غرش من ريخت بر فرق ژاله، چون باران‌‍، ليك او بود غرق حيرت خويش غافل از اوستاد و از ياران 
خشمگين، انتقامجو، گفتمبچه‌ها! گوش ژاله سنگين استدختري طعنه زد كه: نه خانمدرس در گوش ژاله، ياسين است
باز هم خنده‌ها و همهمه‌ها تند و پي‌گير مي رسيد به گوش زير آتشفشان ديده‌ي من ژاله آرام بود و سرد و خاموش 
رفته تا عمق چشم حيرانم، آن دو ميخ نگاه خيره‌ي او موج زن، در دو چشم بي‌گنهش رازي از روزگار تيره‌ي او 
آن‌چه در آن نگاه مي‌خواندم قصه غصه بود و حرمان بود ناله‌اي كرد و در سخن آمد با صدايي كه سخت لرزان بود 
فعل مجهول، فعل آن پدري‌ست كه دلم را ز درد، پرخون كرد خواهرم را به مشت وسيلي كوفت مادرم را از خانه بيرون كرد 
شب دوش از گرسنگي تا صبح خواهر شيرخوار من ناليد سوخت در تب لب برادر من تا سحر در كنار من ناليد 
در غم آن دو تن، دو ديده‌ي من اين يكي اشك بود و آن خون بود مادرم را دگر نمي‌دانم كه كجا رفت و حال او چون بود... 
گفت و ناليد آن چه باقي ماند هق هق گريه بود و ناله‌‌ي او شسته مي‌شد به قطره‌هاي سرشك چهره‌ي همچون برگ لاله‌ي او 
ناله‌ي من به ناله‌اش آميخت كه: غلط بود ‌آنچه من گفتم؟ درس امروز، قصه‌ي غم توست تو بگو من چرا سخن گفتم؟ 
فعل مجهول، فعل آن پدري‌ست كه تو را بي‌گناه مي‌سوزد آن حريق هوس بود كه در او مادري بي‌پناه، مي‌سوزد...



تاریخ: شنبه 11 خرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

 

 

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق

قهرمانان را بیدار کند. 


قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید،

هم چنان خواهم راند

نه به آبی ها دل خواهم بست

 

نه به دریا - پریانی که سر از آب به در می آرند. 


و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

هم چنان خواهم راند 


پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

بام ها جای کبوترهایی است که به فواره ی هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده ساله ی شهر،شاخه ی معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله،به یک خواب لطیف 


خاک،موسیقی احساس تو را می شنود

وصدای پر مرغان اساطیر می آید در باد


پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحر خیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

پشت دریاها شهری است

قایقی باید ساخت

سهراب سپهری


 




تاریخ: دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 عشق!

یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم

                           گر که در خویش شکستیم ،صدایی نکنیم

خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد

                          بهر بهبودی خود ،فکر دوایی نکنیم

 

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

 

                        طلب عشق، ز هر بی سر و پایی نکنیم

گر که دلتنگ از این فصل غریبانه شدیم

                      تا بهاران نرسیده ست ،هوایی نکنیم

گله هرگز نبود شیوه ی دلسوختگان

                     با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم

                       وقت پرپر شدنش ،ساز و نوایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

                      گر شکستیم ز غفلت ،من و مایی نکنیم

و به هنگام نیایش سر سجاده ی عشق

                    جز برای دل محبوب، دعایی نکنیم

مهربانی، صفت بارز عشاق خداست

                        یادمان باشد از این کار ،اِبایی نکنیم

                                                            (هوروش نوایی)





تاریخ: یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي
 

 

کاش می شد روزی

پشت هر پنجره ای

یک گل مهر بکاریم ولی....

زندگی پوچی هست....

زندگی هیچی هست.....

زندگی لحظه ی ناب غم و اندوه من است...

چه کسی میداند؟!

پشت این پنجره را نور خدا می باید...

از ازل تا ابدم یاد خدا می خواهد...

چه کسی میداند!....

که دلم غصه ی دیدار خدا می شنود...

چه کسی می داند؟!....

چه کسی می داند؟!....


 



تاریخ: یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

داستان موسی و شبان(مولانا)

                                                                                                                                                  

دید موسی یک شبانی را به راه          کو همی گفت :ای خدا و ای اله

ای خدای من! فدایت جان من               جمله فرزندان و خان ومان من

تو کجایی تا شوم من چاکرت؟               چارقت دوزم زنم شانه سرت

گفت موسی:های !خیره سر شدی؟       خود مسلمان ناشده کافر شدی؟
گر نبندی زین سخن تو حلق را                آتشی آید بسوزد خلق را

گفت: ای موسی دهانم دوختی              وزپشیمانی تو جانم سوختی

جامه را بدرید و آهی کرد وتفت                 سرنهاد اندر بیابان و برفت.

وحی آمد سوی موسی از خدا :                 بنده مارا ز ما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی  !                       نی برای فصل کردن آمدی!

من نکردم خلق تا سودی کنم                   بلکه تا بر بندگان جودی کنم

ما برون را ننگریم و قال را                        ما درون را بنگریم و حال را

چونکه موسی این عتاب از حق شنید        در بیابان در پی چوپان دوید

عاقبت دریافت او را و بدید                گفت مژده ده که دستوری رسید:

هیچ آدابی و ترتیبی مجو                   هرچه میخواهد دل تنگت بگو





تاریخ: یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 



سبکباران ساحل ها

لب دریا، نسیم و آب و آهنگ،

شكسته ناله های موج بر سنگ.

مگر دریا دلی داند كه ما را،

چه توفان ها ست در این سینه تنگ !

***

تب و تابی ست در موسیقی آب

كجا پنهان شده ست این روح بی تاب

فرازش، شوق هستی، شور پرواز،

فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !

***

سپردم سینه را بر سینه ی كوه

غریق بهت جنگل های انبوه

غروب بیشه زارانم در افكند

به جنگل های بی پایان اندوه !

***

لب دریا، گل خورشید پرپر !

به هر موجی، پری خونین شناور !

به كام خویش پیچاندند و بردند،

مرا گرداب های سرد باور !

***

بخوان، ای مرغ مست بیشه ی  دور،

كه ریزد از صدایت شادی و نور،

قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه

هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !

***

لب دریا، غریو موج و كولاك،

فرو پیچده شب در باد نمناك،

نگاه ماه، در آن ابر تاریك؛

نگاه ماهی افتاده بر خاك !

***

پریشان است امشب خاطر آب،

چه راهی می زند آن روح بی تاب !

« سبكباران ساحل ها » چه دانند،

«شب تاریك و بیم موج و گرداب » !

***

لب دریا، شب از هنگامه لبریز،

خروش موج ها: پرهیز ... پرهیز ... ،

در آن توفان كه صد فریاد گم شد؛

چه بر می آید از وای شباویز ؟!

***

چراغی دور، در ساحل شكفته

من و دریا، دو همراز نخفته !

همه شب، گفت دریا قصه با ماه

دریغا حرف من، حرف نگفته !


فریدون مشیری






تاریخ: یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 دانلود مجموعه اشعار سهراب سپهری




تاریخ: جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

پشت کوهای بلند

پی غوغای گل و باد و گون 

بی قراری می کرد

برف  هم می بارید 

کفش های کودکی ، هنوز 10 سال از پاهایم بزرگتر بود .

تن من با سرما رفاقت داشت .

گاهی از شوق رفاقت

کز می کردم

پشت دیوار بلند یک دوست 

کوچه خاطره ام ابری بود 

مه زیبایی وسعت دید مرا می افسرد

من غزل ها  دارم

از تو و کهسارت

از تو و چشمه وبوی علف و شبدر تابستانت

سرزمنیم

ونک زیبایم

در هیاهوی مه و نور به تو دل بستم

و همیشه جاری است

یاد تو در شریان ذهنم

 

 




تاریخ: یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

 
 

"برای جستجو در اشعار فرهاد و شیرین اثر وحشی بافقی کلیک کنید"

کمال الدین بافقی متخلص به وحشی از شعرای زبردست قرن دهم است . وی در اواسط نیمه اول قرن دهم در بافق به دنیا آمد و تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش طی کرد . او در مدت عمر مانند خواجه شیراز از مسافرت های دور و دراز احتراز می جست و جز به کاشان و عراق سفر نکرد . وحشی بافقی در حدود سال 999 هجری قمری درگذشت . مزار وی در محله سربرج یزد در برابر مزار شاهزاده فاضل ، برادر امام هشتم قرار دارد . آثار باقیمانده وی عبارتند از دیوان اشعار ، مثنوی خلد برین ، مثنوی ناظر و منظور و مثنوی فرهاد و شیرین که این آخری به علت فوت وی ناتمام ماند و قرن ها پس از او وصال شیرازی آن را به اتمام رساند .

  اشعار فرهاد و شیرین اثر وحشی بافقی




تاریخ: چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

 

قصیده ای بسیار زیبا از استاد سخن "سعدی شیرازی" در وصف بهار که واقعا نشون می ده لیاقت لقب استادی سخن رو داره. طولانیه ولی از بس زیبا بود دلم نیومد چیزی ازش حذف کنم. بهترین توصیف از بهار:

 

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار            خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار          که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق          نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست          دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود          هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند          نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند          آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او          غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش          حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوه‌ی الوان از چوب؟          یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجله‌ی غیب          به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب          سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچه‌ی سیراب دهن باز کند          بامدادان چو سر نافه‌ی آهوی تتار

مژدگانی که گل از غنچه برون می‌آید          صد هزار اقچه ریزند درختان بهار

باد گیسوی درختان چمن شانه کند          بوی نسرین و قرنفل بدمد در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیک سحر          راست چون عارض گلبوی عرق کرده‌ی یار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید          در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز          نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن          همچنانست که بر تخته‌ی دیبا دینار

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست          باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شاخها دختر دوشیزه‌ی باغ‌اند هنوز          باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حیران شود از خوشه‌ی زرین عنب          فهم عاجز شود از حقه‌ی یاقوت انار

بندهای رطب از نخل فرو آویزند          نخلبندان قضا و قدر شیرین کار

تا نه تاریک بود سایه‌ی انبوه درخت          زیر هر برگ چراغی بنهند از گلنار

سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی          هم بر آن گونه که گلگونه کند روی نگار

شکل امرود تو گویی که ز شیرینی و لطف          کوزه‌ای چند نباتست معلق بر بار

هیچ در به نتوان گفت چو گفتی که به است          به از این فضل و کمالش نتوان کرد اظهار

حشو انجیر چو حلواگر استاد که او          حب خشخاش کند در عسل شهد به کار

آب در پای ترنج و به و بادام روان          همچو در زیر درختان بهشتی انهار

گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین          ای که باور نکنی فی‌الشجرالاخضر نار

پاک و بی‌عیب خدایی که به تقدیر عزیز          ماه و خورشید مسخر کند و لیل و نهار

پادشاهی نه به دستور کند یا گنجور          نقشبندی نه به شنگرف کند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ          انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن          و اندکی بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت او          همه گویند و یکی گفته نیاید ز هزار

آن که باشد که نبندد کمر طاعت او          جای آنست که کافر بگشاید زنار

نعمتت بار خدایا ز عدد بیرونست          شکر انعام تو هرگز نکند شکرگزار

این همه پرده که بر کرده‌ی ما می‌پوشی          گر به تقصیر بگیری نگذاری دیار

ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟          تاب قهر تو نیاریم خدایا زنهار

فعلهایی که ز ما دیدی و نپسندیدی          به خداوندی خود پرده بپوش ای ستار

سعدیا راست روان گوی سعادت بردند          راستی کن که به منزل نرود کج رفتار

حبذا عمر گرانمایه که در لغو برفت          یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم که خداوند منی          یا نگویم که تو خود مطلعی بر اسرار


 




تاریخ: شنبه 10 فروردين 1392برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي


متن اصلی شعر  تصنیف از زنده یاد سیمین بهبهانی:


دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

شاعر : سیمین بهبهانی


 

 




تاریخ: 13 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

    

 
من بر آنم که در این دنیا

خوب بودن _ به خدا _ سهل ترین کار است

و نمی دانم ،

که چرا انسان

تا این حد ،

با خوبی

بیگانه است .

و همین درد مرا سخت می آزارد ... !


" فریدون مشیری _ از خاموشی _ رنج "


 




تاریخ: 13 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست!

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست!

زندگی درک همین اکنون است!

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی، ظرف امروز، پر از بودن توست!

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ!

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر!

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است!

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم!

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت!

شعر از : سهراب سپهری

 




تاریخ: 10 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

چنین گفت رســتم  به سهـــراب یل

که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل

مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی  خود

شدی در شب امتــــــحان  گرمِ چت

بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت

اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود

که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب

که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب

اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم

دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم

چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست

زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست

خودت را مکن ضــــایع از بهــراو

به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو

 

دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس

فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس

توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی

چرا رشــته ات را پزشـکی زدی

من ازگـــــــــور بابام، پول آورم

که هــرترم، شهـریه ات را دهـم

من از پهلــــــوانانِ پیــشم  پـــسر

ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر

چو امروزیان،وضع من توپ نیست

بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست

به قبـض موبایلت نگـه کرده ای 

پــدر جــــد من را در آورده ای

مسافر برم،بنـده با رخش خویش

تو پول مرا می دهی پای دیـــش

مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود

که دور از من اینگونه لوست نمود

چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر

بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر

ولـی درس و مشق مرا بی خیـال

مزن بر دل و جان من ضــد حال

اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم

ازآن به که یک وقت دپرس شــویم

 

 

 

 


 

 

 




تاریخ: 10 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

همه مي پرسند:

چيست در زمزمه مبهم آب؟

چيست در همهمه دلکش برگ؟
...
چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند

که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟

چيست در کوشش بي حاصل موج؟

چيست در خنده جام

که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟

نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،

نه به اين آبي آرام بلند،

نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،

نه به اين خلوت خاموش کبوترها،

من به اين جمله نمي انديشم.

من مناجات درختان را هنگام سحر،

رقص عطر گل يخ را با باد،

نفس پاک شقايق را در سينه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

نبض پاينده هستي را در گندم زار،

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،

همه را مي شنوم؛ مي بينم.

من به اين جمله نمي انديشم.

به تو مي انديشم.

اي سرپا همه خوبي!

تک و تنها به تو مي انديشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم.

تو بدان اين را، تنها تو بدان.

تو بيا؛

تو بمان با من، تنها تو بمان.

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب.

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند.

اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛

ريسماني کن از آن موي دراز؛

تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه.

پاسخ چلچله ها را تو بگو.

قصه ابر هوا را تو بخوان.

تو بمان با من، تنها تو بمان.

در دل ساغر هستي تو بجوش.

من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛

آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.



 




تاریخ: 10 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

نه!
کاری به کار عشق ندارم!

من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم

انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا
هر چیزی و هر کسی را
که دوست تر بداری
حتی اگر یک نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند...

پس
من با همه وجودم
خود را زدم به مردن
تا روزگار، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم
ناگفته می گذارم...
تا روزگار بو نبرد...

گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!

قیصر امین پور

 




تاریخ: 6 اسفند 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

 




تاریخ: 29 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

 

شعر طنز عید می آید!

 

نفس باد صبا آفت جان خواهد شد              عید می آید و اجناس گران خواهد شد

 قیمت میوه و شیرینی و آجیل و لباس           باز ویرانکده ی  فک و دهان خواهد شد

 

می رسد مرحله ی سخت و نفس گیر خرید       نوبت سخت  ترین کار جهان خواهد شد

 

 کل عیدی و حقوقم به شبی خواهد رفت         بر سر جیب بغل ،فاتحه خوان باید شد

 

 یک الف آدم و یک عائله آنهم پر خرج          وقت فرسودن اعصاب و روان خواهد شد

 

قیمت پسته به قلب من ِآسیب پذیر                 باز هم وای که آسیب رسان خواهد شد

 

 زیر بازارچه با قیمت ماهی یا گوشت             آسمان دور سرم پُر دَ وَران خواهد شد

 

 مغز گردو شده مانند طلا مثقا لی !                مغزم از قیمت آن سوت کشان خواهد شد

 

بمنظور احساس همدلی با اقشار کم درآمد،با نخریدن آجیل شب عید موافقید؟(این یک کار فرهنگیست ودرخواست بسیاری از همکاران فرهنگی میباشد!)

 




تاریخ: 28 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

برای دریافت فایل روی عکس کلیک کنید.

 




تاریخ: 28 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

آرامشي به وسعت صحراست مادرم

 
اصلاً گمان كنم خودِ درياست مادرم


مثل ستاره در شب يلدا كه بي‌دريغ


تا صبح مي‌درخشد و زيباست مادرم‌

 يك سينه درد دارد و آهي نمي‌كشد

 
از بس كه مثل كوه شكيباست مادرم


هر روز مهربان‌تر و هر روز تازه تر

 
مثل نگاه‌ِ ساكت باباست مادرم

چشمش به غنچه‌هاي جوانش كه مي‌خورد

 
لبريزِ خنده‌هاي شكوفاست مادرم


شب‌هاي بي‌كسي چه كسي مي‌نوازدم‌؟

 
هرجاست اشك‌هاي من‌، آنجاست مادرم‌

 
هر شب پس از نماز، دعا مي‌كند مرا

 
در فكر روزهاي مباداست مادرم‌

 
پهلوش مي‌نشينم و لبخند مي‌زند

 
تنهايي‌اش در آينه پيداست مادرم


سيراب مي‌شوم به صدايش كه مي‌رسم‌


مانند آبهاي گواراست مادرم


بازي‌ّ كودكانه زمينم اگر زند

 
باكيم نيست‌، گرم تماشاست
مادرم‌

 
از ماجراي هاجر و سارا سؤال كن‌

 
در قصه‌هاي مريم و حواست
مادرم‌

 
مادر حقيقتي است به افسانه‌ها شبيه


مثل خداست‌، يكّه و يكتاست
مادرم


رازي است نانوشته الف لام ميم عشق‌

 
حرفي كه تا هميشه معمّاست
مادرم


«آهسته باز از بغل پلّه‌ها گذشت‌»

 
اما كسي نديد چه تنهاست
مادرم

 

 




تاریخ: 25 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

«بچه ها لال شوید» ، بی ادب ها ساکت

سخت آشفته و غمگین بودم ، به خودم می گفتم

« بچه ها تنبل و بد اخلاقند » دست کم می گیرند

درس و مشق خود را

باید امروز یکی را بزنم ، اخم کنم ، و نخندم اصلاً

تا بترسند از من و حسابی ببرند .

خط کشی آوردم ، در هوا چرخاندم ،

چشم ها در پی چوب تنبیه هر طرف می غلطید

« مشق ها را بگذارید جلو ، زود معطل نکنید »

اولی کامل بود ، خوب ، دومی بد خط بود ، بر سرش داد زدم ،

سومی می لرزید ، خوب گیر آوردم

صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود

دفتر مشق «حسن »گم شده بود

این طرف ، آن طرف نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه ؟ بله آقا اینجا ، همچنان می لرزید

«پاک تنبل شده ای بچه ی بد »

«به خدا دفتر من گم شده آقا همه شاهد هستند»

ما نوشتیم آقا

باز کن دستت را ، خط کشم بالا رفت ، خواستم بر کف دستش

بزنم ، او تقلا می کرد ، چوب پایین آمد

ناله ی سختی کرد چون نگاهش کردم ،

گوشه ی صورت او قرمز بود ،

 هق هقی کرد و سپس ساکت شد ، همچنان می گریید

مثل شمعی آرام ، بی خروش و ناله

ناگهان «حمدالله» در کنارم خم شد

زیر یک میز ، کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد

گفت آقا اینهاش ، دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم خوش خط و عالی بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم بر دلم آتش زد

سرخی گونه ی او به کبودی گروید

صبح فردا دیدم که حسن با پدرش ، با یکی مرد دگر

سوی من می آیند ، خجل و شرم زده ، دل نگران

منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند ، شکوه ای یا گله ای

یا که دعوا شاید ، سخت در اندیشه ی آنها بودم

پدرش بعد سلام، گفت :«لطفی بکنید، وحسن را بسپاریدبه ما»

گفتمش چی شده آقا رحمان ؟

گفت : « این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده بچه ی سر به هوا ، یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است ، زیر ابرو و کنار چشمش متورم شده !

درد سختی دارد ، می بریمش دکتر با اجازه آقا

چشمم افتاد به چشم کودک

غرق اندوه و تاثر گشتم

من شرمنده معلم بودم

لیک این کودک خرد و کوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب و دفتر

من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سر خشم بر سرش آوردم

عیب کار از خود من بود و نمی دانستم

من از آنروز « معلم » شده ام

بعد از آن هم دیگر در کلاس درسم

نه کسی بد اخلاق 

نه یکی تنبل بود

همه ساکت بودند ، تا حدود امکان

درس هم می خواندند

او به من یاد آورد

این کلام از مولا (ع)

که به هنگام خشم

«نه به فکرم تصمیم »

«نه به لب دستوری »

«نه کنم تنبیهی »

یا چرا اصلاً من

عصبانی باشم ؟

با محبت شاید

گرهی بگشاییم با خشونت هرگز !

وحیدامینایی

 

 



تاریخ: سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

۱ــ طاعت آن نیست که برخاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست . ۲ــ چند گویی که به پیری رسم و توبه کنم چه کنی گر به جوانی به لحد درمانی. ۳ــ تا که از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد ۴ــ اگر ز نان شکم آدمی نباشد سیر حد یث و موعظه در وی نمی کند تاثیر ۵ــ اشتباهی که همه عمر پشیمانم کرد اعتمادی است که بر جمله ی مردم کردم . ۶ــ هر ذره که در خاک زمینی بودست پیش از من و تو تاج ونگینی بودست گرد از رخ نازنین به آزرم فشان کان هم رخ خوب نازنینی بودست ۷ــ در کارگه کوزه گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگاه یکی کوزه بر آورد خروش کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش ؟ ۸ــ آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگه او شهان نهادندی رو د ید یم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته همی گفت که کو کو کو کو ۹ ــ تا که بودیم نبودیم کسی کشت ما را غم بی هم نفسی تا که رفتیم همه یار شدند خفته ایم و همه بیدار شدند قدر آیینه بدانید چو هست نه در آن روز که افتاد وشکست ۱۰ــ صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش راخوبی چه بدی داشت که یک بارنکردی ۱۱ــ صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند کز کار خلق یک گره ی بسته وا کند ۱۲ــ جهانی راتوانی از محبت یار خود سازی محبت کن که دشمن از محبت یار می گردد ۱۳ــ تا جوانی و تندرستی هست آید اسباب هر مراد به دست ۱۴ــ دل ویرانه عمارت کردن خوشتر از کاخ بر افراشتن است ۱۵ــ مرا به طبیعت خود یک نگاه مهمان کن اگر چه لایق آن نیستم تو احسان کن ۱۶ــ ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند ۱۷ــ رشته ای بر گردنم افکنده دوست می کشد هر جا که خاطر خواه اوست ۱۸ــ نظر به کار مفیدم نمی نماید کس هزار دیده نگهبان یک خطای من است ۱۹ــ نخست فلسفه قتل شاه دین حسین این است که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است نه ظلم کن به کسی نه زیر بار ظلم برو که این مرام حسین است ومنطق دین است ۲۰ ــ آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم احساس سوختن به تماشا نمی شود




تاریخ: یک شنبه 1 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

متنی از  دانش اموز عزیزم علی صادقی از مدرسه راهنمایی شاهد هدایت زرین شهر   سوم الف

گفتند:کلاغ ،شادمان گفتم :پر................ گفتند:کبوترانمان ،گفتم :پر

                                    گفتند :خودت، به اوج اندیشیدم..............در حسرت رنگ آسمان گفتم:پر

                                    گفتند:مگرپرنده ای؟خندیدم................گفتند: توباختی ومن رنجیدم

                                  در بازی کودکان فریبم دادند...............احساس بزرگ پر زدن را چیدم

                                    آن روز به خاک آشنایم کردند.............از نغمه ی پرواز جدایم کردند

                                   آن باور آسمانی از یادم رفت.............در پهنه ی این زمین رهایم کردند

                                   گفتند:پرنده،گریه ام را دیدند..............دیوانه ی خاک بودم و فهمیدند

                                    گفتم که نمی پرد،نگاهم کردند..............بر بازی اشتباه من خندیدند

 

                                                                                                 دی ماه91

 




تاریخ: چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

  بگو از همت این هیئت ماست                          که در این فصل پیدا میشود ماست

ز سعی و فکر آن دانا وزیرست                           که سالم تر غذا نان و پنیرست

از آن با کله در کار اداره                                      فرنگی ها نمایند استعاره

ز بس داناست آن یک در وزارت                           برند اسم شریفش با طهارت

فلان یک دیپلم اصلاح دارد                                 ز سر تا پای او اصلاح بارد...

شب و روز آن یکی قانون نویسد                        ببیند هرچه گه کاری بلیسد

کثافت کاری پیشینیان را                                    نگویم تا نیالایم دهان را

از آن روزی که این عالی مقامست                     تمام آن کثافت ها تمامست

مقدس زاده اند از مادر خویش                           گناهست ار کنی مرغانشان کیش

یقیناً گر ز بی چیزی بمیرند                                به رشوت از کسی چیزی نگیرند

به جز شهریه مقصودی ندارند                            به هیچ اسم دگر سودی ندارند

فقط از بهر ماهی چند غازست                           که این بیچاره ها را چشم بازست

غم ملت ز بس خوردند مُردند                              ورم کردند از بس غصه خوردند

 

 

 

 

 




تاریخ: شنبه 16 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

- به چشمی اعتماد کن که به جای سیما،به نهاد تو می نگرد

به دلی دل بسپار که جای تهی برایت داشته باشد 

و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بداند

- هوس بازان کسی را که زیبا می بینند، دوست دارند

اما عاشقان کسی را که دوست دارند، زیبا می بینند

- هنگامی که در زندگی به یک در بزرگ می رسی، نترس و نا امید نشو

چون اگر بنا بود در باز نشود، جای آن دیوار می گذاشتند

- آنچه که هستی، هدیه خداوند است

آنچه که خواهی شد، هدیه تو به خداوند

پس بدون همانند باش

آزاده ترین دل ها دلی است که اندیشه آزار دیگران در آن نباشد

- بدبختی تنها در باغچه یی که خودت کاشته ای می روید

- آنگاه که زندگی برایت بسیار دشوار شد

به یاد بیاور که دریای آرام، ناخدای قهرمان نمی سازد

- هر اندیشه شایسته، به چهره ی آدمی زیبائی می بخشد

- اعتماد پذیر بودن، ارزشمند تر از دوست داشتنی بودن است

- نگو، شب شده است،  بگو،  بامداد در راه است

 

 




تاریخ: شنبه 16 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 باز بوی باورم خاکستریست

صفحه های دفترم خاکستریست

پیش از اینها حال دیگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم


پیرها زهر هلاهل خورده‌اند
عشق ورزان مهر باطل خورده‌اند

باز هم بحث عقیل و مرتضی ست
آهن تفدیده‌ی مولا کجاست

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است

دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها

در صفوف ایستاده بر نماز
"ابن ملجم‌"ها فراوانند باز


سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ


گیر خواهد کرد روزی روزی‌ات
در گلوی مال مردم خوارها


من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکته‌ها را مو به مو دیوارها


با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سر شقایق نیستی

غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعه‌ی مولا شدن کار تو نیست

نه فقط حرفی از آهن مانده است 
شمع بیت‌المال روشن مانده است

نه فقط حرفی از آهن مانده است 
شمع بیت‌المال روشن مانده است

دست‌ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد

مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها

در صفوف ایستاده بر نماز
"ابن ملجم"‌ها فراوانند باز


سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ

گیر خواهد کرد روزی روزی‌ات
در گلوی مال مردم خوارها

من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیوارها

 




تاریخ: سه شنبه 12 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

 

 

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 

                    "فریدون مشیری"




تاریخ: سه شنبه 12 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

بی خبر از همدگر آسوده خوابیدن چه سود                 بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود

 زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید              ورنه برسنگ مزارش آب پاشیدن چه سود

زنــــــــده را تا زنده است قدرش بدان                 ورنه برروی مزارش کوزه گل چیدن چه سود

 زنــــــــده را در زندگی دستش بگـیر                    ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود

با محبــــت دســـــت پیران را ببوس                  ورنه برروی مزارش تاج گل چیدن چه سود

یک شبی با زنده ای غمــــــخوار باش                 ور نه بر روی مزارش زار نالیدن چه سود

 تا زمانی زنده ایم از همدگر بیگانه ایم                    در عزاها روی بوسیــــــــدن چه سود

 گر توانی زنده ای را شــــــــاد کن                    در عزا عطر و گلاب ناب پاشیدن چه سود

 از برای سالمندان یک گل خوشبوببر                    تاج گلها در کنار همدگر چیدن چه سود

 گر نرفتی خانـــــــه اش تا زنده بود                     خانه صاحب عزا شبها خوابیدن چه سود

 گر نپرسی حال من تا زنــــــــده ام                  گریه و زاری به مرگم آه ونالیدن چه سود

 سال ها عید آمد و رفت و نکردی یاد من                جای خالی مرا در خانه ام دیدن چه سود

 گر نکــــــــــردی یاد من تا زنده ام                  سنگ مرمر روی قبرم فخربالیدن چه سود

 




تاریخ: یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

        

كاش مي شد که كسي مي آمد 

اين دل خسته ما را مي برد
چشم ما را مي شست 
راز لبخند به ما مي آموخت 
كاش مي شد كه غم و دلتنگي 
راه اين خانه ما گم مي كرد
و دل از هر چه سياهي است رها مي كرديم 
و سكوت 
جاي خود را به هم آوايي ما مي بخشيد
و كمي مهربانتر بوديم
كاش مي شد دشنام ،
جاي خود را به سلامي مي داد
گل لبخند به مهماني لب مي برديم 
بذر اميد به دشت دل هم
كسي از جنس محبت غزلي را مي خواند
و به يلداي تنهايي و زمستاني هم 
يك بغل عاطفه گرم به مهماني دل مي برديم
كاش مي شد مزه خوبي را 
مي چشانديم به كام دلمان
كاش ما تجربه اي مي كرديم
شستن اشك از چشم بردن غم از دل هم دلي كردن را 
كاش مي شد كه كسي مي آ مد 
باور تيره مارا مي شست 
و به ما مي فهماند 
دل ما منزل تاريكي نيست
اخم بر چهره بسي نازيباست 
بهترين واژه همان لبخند است
كه زلبهاي همه دور شده است 
كاش مي شد كه به انگشت نخي مي بستيم
تا فراموش نگردد كه هنوز انسانيم
كاش مي شد كه شعار جاي خود را به شعوري مي داد
تا چراغي گردد دست انديشه مان
كاش مي شد كه كمي آيينه پيدا مي شد
تا ببينيم در آن صورت خسته اين انسان را
كاش پيدا مي شد دست گرمي كه تكان بدهد 
تا كه پيدا بشود خاطره آن پيمان
و كسي مي آ مد و به ما مي فهماند 
از خدا دور شده ايم
كاشكي" واژه درد آور اين دوران است
كاشكي" جامه مندرس اميدي است كه تن حسرت خود پوشانيم
كاش مي شد كه كمي ، لااقل قدر وزن پر يك شاپرك
ما مسلمان بوديم





تاریخ: یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

 

 

 

نه تو می مانی و نه اندوه
    و نه هیچیک از مردم این آبادی...
        به حباب نگران لب یک رود قسم،
      و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
     آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز




تاریخ: یک شنبه 10 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها، شاد و خندان باز گرد


باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیف مان چفتی به رنگ زرد داشت
دوش مان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستان مان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ

همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مردِ مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درسِ آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد؛ این مشق ها را خط بزن




تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

 

دوباره باز خواهم گشت

نمی دانم چه هنگام ، از کدامین راه

ولی یکبار دیگر ،  باز خواهم گشت

و چشمان تو را ، با نور خواهم شست

و از عرش خداوندی ، شما را هدیه های تازه خواهم داد

به لب های فرو بسته ، امید خنده خواهم داد

به دیوار حریم عشق ، یکبار دگر ، من تکیه خواهم زد

به گندم ، من حدیث نو شکفتن ، یاد خواهم داد

به شمع روشن محفل ، رموز همنشینی با پر پروانه را ، من یاد خواهم داد

گل نرگس به دشت مهربانی ، هدیه خواهم برد

کمرهای خمیده از شقاوت ،  راست خواهم کرد

برای فهم زیبایی ، دوباره واژه خواهم ساخت

دوباره مزه لبخند را ،  من بر لبان خشک خواهم راند

                                                    

نگاه مهربانانه ، امید گرمی خانه

رسوم عشق ورزی را ،  دوباره زنده خواهم کرد

برای قفل لب هاتان ، برای فتح دل هاتان ، کلید تازه خواهم داد

برای سر نهادن ، تا سحر بگریستن ، آنک هزاران شانه خواهم داد

به مردم بانگ خواهم زد:

هلا ای عاشقان خسته نومید ، به پیش آرید دفترهای مشق زندگانی را

که من سر مشق های تازه خواهم داد

برای صبح فردا ، مشقتان این است

هزاران بار بنویسید ، آزادی ، محبت ، عشق

و یکصد بار بنویسید ، انسان بنده حق است

و بنویسید ، رنگ آسمان آبی است

سیاهی ها  ز دفترهای قلب خویش برگیرید

کنون با خط خوش ، زیبا

در اوراق سفید قلبتان این جمله را صد باره بنویسید

خدا نور است ، زیبایی است

خدا آزادگی را دوست می دارد

images (28).jpg

دوستان وهمکاران گرامی تا فرصتــــی دگـــر اورا سپـــــــــــاس شمــــــــــا را بـدرود.

آرزومند شادکامی تان

 




تاریخ: جمعه 8 دی 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

کــوچـــه

اثری ماندگار از زنده یاد فریدون مشیری

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:

یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید، تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم:‌ حذر از عشق!؟ ندانم!
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم،

باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!

اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم


بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 

 




تاریخ: یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

 

 

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین

http://ahange-del.persianblog.ir/

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

 




تاریخ: یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي

                ای دل چه اندیشیده ای درعذرآن تقصیرها

               زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

               زان سوی اوچندان کرم زین سوخلاف وبیش وکم

               زان سوی او چندان نعم ، زین سوی تو چندین خطا

               زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال وظن بد

               زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

               چندین چشش ازبهرچه ؟ تاجان تلخت خوش شود

               چندین کشش ازبهرچه ؟ تا در رسی در اولیا

               ازبدپشیمان می شوی ،الله گویان می شوی

               آن دم تو را او می کشد تا وارهاند مرتورا

               ازجرم ترسان می شوی ، وزچاره پرسان می شوی

               آن لحظه ترساننده رابا خودنمی بینی چرا؟

               گرچشم تو بربست او چون مهره ای دردست او

               گاهی بغلتاندچنین گاهی ببازد درهوا

               گاهی نهد درطبع تو سودای سیم و زروزن

               گاهی نهددرجان تو نورخیال مصطفی

                این سوکشان سوی خوشان وان سوکشان باناخوشان

               یا بگذردیا بشکند کشتی دراین گرداب ها

               چندان دعاکن درنهان چندان بنال اندرشبان

               کزگنبدهفت آسمان درگوش تو آید صدا

               بانگ شعیب وناله اش وان اشک هم چون ژاله اش

                چون شد زحد،ازآسمان آمدسحرگاهش ندا

                گرمجرمی بخشیدمت وزجرم آمرزیدمت

                فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

                گفتا نه این خواهم نه آن دیدارحق خواهم عیان 

                گرهفت بحرآتش شود من در روم بهرلقا

                گر رانده ی آن منظرم ،بسته است ازاو چشم ترم

                من درجحیم اولی ترم جنت نشاید مرمرا

                جنت مرا بی روی او هم دوزخ است وهم عدو

                من سوختم زین رنگ وبو کو فر انواربقا

                گفتندباری کم گری تاکم نگردد مبصری 

                که چشم نابینا شود چون بگذردازحد بکا

                گفت ار دوچشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت 

                هرجزو من چشمی شود کی غم خورم من ازعمی

                ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن

                تاکورگردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

                اندرجهان هرآدمی باشد فدای یارخود 

                یاریکی انبان خون یاریکی شمس ضیا

                چون هرکسی درخورد خود یاری گزیدازنیک وبد

                ما رادریغ آید که خود فانی کنیم ازبهرلا

                روزی یکی همراه شدبا بایزید اندررهی 

                پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا

                گفتا که من خربنده ام.  پس بایزیدش گفت رو

                یارب خرش رامرگ ده تا او شود بنده ی خدا

                              ( از غزلیات شورانگیزمولوی دردیوان شمس )

 

 




تاریخ: شنبه 25 آذر 1391برچسب:,
ارسال توسط حميدرضارضايي
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی