سهراب سپهری
مجموعه های :مرگ رنگ - زندگی خوابها - آوار آفتاب - شرق اندوه - صدای پای آب - مسافر - حجم سبز - ما هیچ ما نگاه .
عشق!
یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم
گر که در خویش شکستیم ،صدایی نکنیم
خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد
بهر بهبودی خود ،فکر دوایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق، ز هر بی سر و پایی نکنیم
گر که دلتنگ از این فصل غریبانه شدیم
تا بهاران نرسیده ست ،هوایی نکنیم
گله هرگز نبود شیوه ی دلسوختگان
با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپر شدنش ،ساز و نوایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
گر شکستیم ز غفلت ،من و مایی نکنیم
و به هنگام نیایش سر سجاده ی عشق
جز برای دل محبوب، دعایی نکنیم
مهربانی، صفت بارز عشاق خداست
یادمان باشد از این کار ،اِبایی نکنیم
(هوروش نوایی)
سبکباران ساحل ها
لب دریا، نسیم و آب و آهنگ،
شكسته ناله های موج بر سنگ.
مگر دریا دلی داند كه ما را،
چه توفان ها ست در این سینه تنگ !
***
تب و تابی ست در موسیقی آب
كجا پنهان شده ست این روح بی تاب
فرازش، شوق هستی، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !
***
سپردم سینه را بر سینه ی كوه
غریق بهت جنگل های انبوه
غروب بیشه زارانم در افكند
به جنگل های بی پایان اندوه !
***
لب دریا، گل خورشید پرپر !
به هر موجی، پری خونین شناور !
به كام خویش پیچاندند و بردند،
مرا گرداب های سرد باور !
***
بخوان، ای مرغ مست بیشه ی دور،
كه ریزد از صدایت شادی و نور،
قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !
***
لب دریا، غریو موج و كولاك،
فرو پیچده شب در باد نمناك،
نگاه ماه، در آن ابر تاریك؛
نگاه ماهی افتاده بر خاك !
***
پریشان است امشب خاطر آب،
چه راهی می زند آن روح بی تاب !
« سبكباران ساحل ها » چه دانند،
«شب تاریك و بیم موج و گرداب » !
***
لب دریا، شب از هنگامه لبریز،
خروش موج ها: پرهیز ... پرهیز ... ،
در آن توفان كه صد فریاد گم شد؛
چه بر می آید از وای شباویز ؟!
***
چراغی دور، در ساحل شكفته
من و دریا، دو همراز نخفته !
همه شب، گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من، حرف نگفته !
فریدون مشیری
پشت کوهای بلند
پی غوغای گل و باد و گون
بی قراری می کرد
برف هم می بارید
کفش های کودکی ، هنوز 10 سال از پاهایم بزرگتر بود .
تن من با سرما رفاقت داشت .
گاهی از شوق رفاقت
کز می کردم
پشت دیوار بلند یک دوست
کوچه خاطره ام ابری بود
مه زیبایی وسعت دید مرا می افسرد
من غزل ها دارم
از تو و کهسارت
از تو و چشمه وبوی علف و شبدر تابستانت
سرزمنیم
ونک زیبایم
در هیاهوی مه و نور به تو دل بستم
و همیشه جاری است
یاد تو در شریان ذهنم
"برای جستجو در اشعار فرهاد و شیرین اثر وحشی بافقی کلیک کنید"
کمال الدین بافقی متخلص به وحشی از شعرای زبردست قرن دهم است . وی در اواسط نیمه اول قرن دهم در بافق به دنیا آمد و تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش طی کرد . او در مدت عمر مانند خواجه شیراز از مسافرت های دور و دراز احتراز می جست و جز به کاشان و عراق سفر نکرد . وحشی بافقی در حدود سال 999 هجری قمری درگذشت . مزار وی در محله سربرج یزد در برابر مزار شاهزاده فاضل ، برادر امام هشتم قرار دارد . آثار باقیمانده وی عبارتند از دیوان اشعار ، مثنوی خلد برین ، مثنوی ناظر و منظور و مثنوی فرهاد و شیرین که این آخری به علت فوت وی ناتمام ماند و قرن ها پس از او وصال شیرازی آن را به اتمام رساند .
متن اصلی شعر تصنیف از زنده یاد سیمین بهبهانی:
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تختهپاره بر موج، رها، رها، رها من
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
شاعر : سیمین بهبهانی
خوب بودن _ به خدا _ سهل ترین کار است
و نمی دانم ،
که چرا انسان
تا این حد ،
با خوبی
بیگانه است .
و همین درد مرا سخت می آزارد ... !
" فریدون مشیری _ از خاموشی _ رنج "
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست!
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست!
زندگی درک همین اکنون است!
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی، ظرف امروز، پر از بودن توست!
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ!
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر!
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است!
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم!
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت!
شعر از : سهراب سپهری
چنین گفت رســتم به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل
مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود
شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت
بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت
اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود
که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود
رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب
که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب
اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم
دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم
چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست
زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست
خودت را مکن ضــــایع از بهــراو
به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو
دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس
فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس
توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی
چرا رشــته ات را پزشـکی زدی
من ازگـــــــــور بابام، پول آورم
که هــرترم، شهـریه ات را دهـم
من از پهلــــــوانانِ پیــشم پـــسر
ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر
چو امروزیان،وضع من توپ نیست
بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست
به قبـض موبایلت نگـه کرده ای
پــدر جــــد من را در آورده ای
مسافر برم،بنـده با رخش خویش
تو پول مرا می دهی پای دیـــش
مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود
که دور از من اینگونه لوست نمود
چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر
بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر
ولـی درس و مشق مرا بی خیـال
مزن بر دل و جان من ضــد حال
اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم
چيست در زمزمه مبهم آب؟
چيست در همهمه دلکش برگ؟
...
چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند
که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟
چيست در خلوت خاموش کبوترها؟
چيست در کوشش بي حاصل موج؟
چيست در خنده جام
که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ،
نه به اين آبي آرام بلند،
نه به اين آتش سوزنده که لغزيده به جام،
نه به اين خلوت خاموش کبوترها،
من به اين جمله نمي انديشم.
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل يخ را با باد،
نفس پاک شقايق را در سينه کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاينده هستي را در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل،
همه را مي شنوم؛ مي بينم.
من به اين جمله نمي انديشم.
به تو مي انديشم.
اي سرپا همه خوبي!
تک و تنها به تو مي انديشم.
همه وقت، همه جا،
من به هر حال که باشم به تو مي انديشم.
تو بدان اين را، تنها تو بدان.
تو بيا؛
تو بمان با من، تنها تو بمان.
جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب.
من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند.
اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛
ريسماني کن از آن موي دراز؛
تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه.
پاسخ چلچله ها را تو بگو.
قصه ابر هوا را تو بخوان.
تو بمان با من، تنها تو بمان.
در دل ساغر هستي تو بجوش.
من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.
شعر طنز عید می آید!
نفس باد صبا آفت جان خواهد شد عید می آید و اجناس گران خواهد شد
قیمت میوه و شیرینی و آجیل و لباس باز ویرانکده ی فک و دهان خواهد شد
می رسد مرحله ی سخت و نفس گیر خرید نوبت سخت ترین کار جهان خواهد شد
کل عیدی و حقوقم به شبی خواهد رفت بر سر جیب بغل ،فاتحه خوان باید شد
یک الف آدم و یک عائله آنهم پر خرج وقت فرسودن اعصاب و روان خواهد شد
قیمت پسته به قلب من ِآسیب پذیر باز هم وای که آسیب رسان خواهد شد
زیر بازارچه با قیمت ماهی یا گوشت آسمان دور سرم پُر دَ وَران خواهد شد
مغز گردو شده مانند طلا مثقا لی ! مغزم از قیمت آن سوت کشان خواهد شد
بمنظور احساس همدلی با اقشار کم درآمد،با نخریدن آجیل شب عید موافقید؟(این یک کار فرهنگیست ودرخواست بسیاری از همکاران فرهنگی میباشد!)
آرامشي به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان كنم خودِ درياست مادرم
مثل ستاره در شب يلدا كه بيدريغ
تا صبح ميدرخشد و زيباست مادرم
يك سينه درد دارد و آهي نميكشد
از بس كه مثل كوه شكيباست مادرم
هر روز مهربانتر و هر روز تازه تر
مثل نگاهِ ساكت باباست مادرم
چشمش به غنچههاي جوانش كه ميخورد
لبريزِ خندههاي شكوفاست مادرم
شبهاي بيكسي چه كسي مينوازدم؟
هرجاست اشكهاي من، آنجاست مادرم
هر شب پس از نماز، دعا ميكند مرا
در فكر روزهاي مباداست مادرم
پهلوش مينشينم و لبخند ميزند
تنهايياش در آينه پيداست مادرم
سيراب ميشوم به صدايش كه ميرسم
مانند آبهاي گواراست مادرم
بازيّ كودكانه زمينم اگر زند
باكيم نيست، گرم تماشاست مادرم
از ماجراي هاجر و سارا سؤال كن
در قصههاي مريم و حواست مادرم
مادر حقيقتي است به افسانهها شبيه
مثل خداست، يكّه و يكتاست مادرم
رازي است نانوشته الف لام ميم عشق
حرفي كه تا هميشه معمّاست مادرم
«آهسته باز از بغل پلّهها گذشت»
اما كسي نديد چه تنهاست مادرم
۱ــ طاعت آن نیست که برخاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست . ۲ــ چند گویی که به پیری رسم و توبه کنم چه کنی گر به جوانی به لحد درمانی. ۳ــ تا که از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد ۴ــ اگر ز نان شکم آدمی نباشد سیر حد یث و موعظه در وی نمی کند تاثیر ۵ــ اشتباهی که همه عمر پشیمانم کرد اعتمادی است که بر جمله ی مردم کردم . ۶ــ هر ذره که در خاک زمینی بودست پیش از من و تو تاج ونگینی بودست گرد از رخ نازنین به آزرم فشان کان هم رخ خوب نازنینی بودست ۷ــ در کارگه کوزه گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگاه یکی کوزه بر آورد خروش کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش ؟ ۸ــ آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگه او شهان نهادندی رو د ید یم که بر کنگره اش فاخته ای بنشسته همی گفت که کو کو کو کو ۹ ــ تا که بودیم نبودیم کسی کشت ما را غم بی هم نفسی تا که رفتیم همه یار شدند خفته ایم و همه بیدار شدند قدر آیینه بدانید چو هست نه در آن روز که افتاد وشکست ۱۰ــ صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش راخوبی چه بدی داشت که یک بارنکردی ۱۱ــ صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند کز کار خلق یک گره ی بسته وا کند ۱۲ــ جهانی راتوانی از محبت یار خود سازی محبت کن که دشمن از محبت یار می گردد ۱۳ــ تا جوانی و تندرستی هست آید اسباب هر مراد به دست ۱۴ــ دل ویرانه عمارت کردن خوشتر از کاخ بر افراشتن است ۱۵ــ مرا به طبیعت خود یک نگاه مهمان کن اگر چه لایق آن نیستم تو احسان کن ۱۶ــ ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند ۱۷ــ رشته ای بر گردنم افکنده دوست می کشد هر جا که خاطر خواه اوست ۱۸ــ نظر به کار مفیدم نمی نماید کس هزار دیده نگهبان یک خطای من است ۱۹ــ نخست فلسفه قتل شاه دین حسین این است که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است نه ظلم کن به کسی نه زیر بار ظلم برو که این مرام حسین است ومنطق دین است ۲۰ ــ آتش بگیر تا که بدانی چه می کشم احساس سوختن به تماشا نمی شود
متنی از دانش اموز عزیزم علی صادقی از مدرسه راهنمایی شاهد هدایت زرین شهر سوم الف
گفتند:کلاغ ،شادمان گفتم :پر................ گفتند:کبوترانمان ،گفتم :پر
گفتند :خودت، به اوج اندیشیدم..............در حسرت رنگ آسمان گفتم:پر
گفتند:مگرپرنده ای؟خندیدم................گفتند: توباختی ومن رنجیدم
در بازی کودکان فریبم دادند...............احساس بزرگ پر زدن را چیدم
آن روز به خاک آشنایم کردند.............از نغمه ی پرواز جدایم کردند
آن باور آسمانی از یادم رفت.............در پهنه ی این زمین رهایم کردند
گفتند:پرنده،گریه ام را دیدند..............دیوانه ی خاک بودم و فهمیدند
گفتم که نمی پرد،نگاهم کردند..............بر بازی اشتباه من خندیدند
دی ماه91
بگو از همت این هیئت ماست که در این فصل پیدا میشود ماست
ز سعی و فکر آن دانا وزیرست که سالم تر غذا نان و پنیرست
از آن با کله در کار اداره فرنگی ها نمایند استعاره
ز بس داناست آن یک در وزارت برند اسم شریفش با طهارت
فلان یک دیپلم اصلاح دارد ز سر تا پای او اصلاح بارد...
شب و روز آن یکی قانون نویسد ببیند هرچه گه کاری بلیسد
کثافت کاری پیشینیان را نگویم تا نیالایم دهان را
از آن روزی که این عالی مقامست تمام آن کثافت ها تمامست
مقدس زاده اند از مادر خویش گناهست ار کنی مرغانشان کیش
یقیناً گر ز بی چیزی بمیرند به رشوت از کسی چیزی نگیرند
به جز شهریه مقصودی ندارند به هیچ اسم دگر سودی ندارند
فقط از بهر ماهی چند غازست که این بیچاره ها را چشم بازست
غم ملت ز بس خوردند مُردند ورم کردند از بس غصه خوردند
- به چشمی اعتماد کن که به جای سیما،به نهاد تو می نگرد
به دلی دل بسپار که جای تهی برایت داشته باشد
و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بداند
- هوس بازان کسی را که زیبا می بینند، دوست دارند
اما عاشقان کسی را که دوست دارند، زیبا می بینند
- هنگامی که در زندگی به یک در بزرگ می رسی، نترس و نا امید نشو
چون اگر بنا بود در باز نشود، جای آن دیوار می گذاشتند
- آنچه که هستی، هدیه خداوند است
آنچه که خواهی شد، هدیه تو به خداوند
پس بدون همانند باش
آزاده ترین دل ها دلی است که اندیشه آزار دیگران در آن نباشد
- بدبختی تنها در باغچه یی که خودت کاشته ای می روید
- آنگاه که زندگی برایت بسیار دشوار شد
به یاد بیاور که دریای آرام، ناخدای قهرمان نمی سازد
- هر اندیشه شایسته، به چهره ی آدمی زیبائی می بخشد
- اعتماد پذیر بودن، ارزشمند تر از دوست داشتنی بودن است
- نگو، شب شده است، بگو، بامداد در راه است
باز بوی باورم خاکستریست
صفحه های دفترم خاکستریست
پیش از اینها حال دیگر داشتم
هر چه می گفتند باور داشتم
پیرها زهر هلاهل خوردهاند
عشق ورزان مهر باطل خوردهاند
باز هم بحث عقیل و مرتضی ست
آهن تفدیدهی مولا کجاست
نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است
نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیت المال روشن مانده است
دست ها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد
مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها
در صفوف ایستاده بر نماز
"ابن ملجم"ها فراوانند باز
سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ
گیر خواهد کرد روزی روزیات
در گلوی مال مردم خوارها
من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکتهها را مو به مو دیوارها
با خودم گفتم تو عاشق نیستی
آگه از سر شقایق نیستی
غرق در دریا شدن کار تو نیست
شیعهی مولا شدن کار تو نیست
نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیتالمال روشن مانده است
نه فقط حرفی از آهن مانده است
شمع بیتالمال روشن مانده است
دستها را باز در شبهای سرد
ها کنید ای کودکان دوره گرد
مژدگانی ای خیابان خوابها
می رسد ته مانده بشقابها
در صفوف ایستاده بر نماز
"ابن ملجم"ها فراوانند باز
سر به لاک خویش بردید ای دریغ
نان به نرخ روز خوردید ای دریغ
گیر خواهد کرد روزی روزیات
در گلوی مال مردم خوارها
من به در گفتم و لیکن بشنوند
نکته ها را مو به مو دیوارها
بی خبر از همدگر آسوده خوابیدن چه سود بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید ورنه برسنگ مزارش آب پاشیدن چه سود
زنــــــــده را تا زنده است قدرش بدان ورنه برروی مزارش کوزه گل چیدن چه سود
زنــــــــده را در زندگی دستش بگـیر ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود
با محبــــت دســـــت پیران را ببوس ورنه برروی مزارش تاج گل چیدن چه سود
یک شبی با زنده ای غمــــــخوار باش ور نه بر روی مزارش زار نالیدن چه سود
تا زمانی زنده ایم از همدگر بیگانه ایم در عزاها روی بوسیــــــــدن چه سود
گر توانی زنده ای را شــــــــاد کن در عزا عطر و گلاب ناب پاشیدن چه سود
از برای سالمندان یک گل خوشبوببر تاج گلها در کنار همدگر چیدن چه سود
گر نرفتی خانـــــــه اش تا زنده بود خانه صاحب عزا شبها خوابیدن چه سود
گر نپرسی حال من تا زنــــــــده ام گریه و زاری به مرگم آه ونالیدن چه سود
سال ها عید آمد و رفت و نکردی یاد من جای خالی مرا در خانه ام دیدن چه سود
گر نکــــــــــردی یاد من تا زنده ام سنگ مرمر روی قبرم فخربالیدن چه سود
اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها، شاد و خندان باز گرد
باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیف مان چفتی به رنگ زرد داشت
دوش مان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستان مان از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مردِ مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درسِ آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد؛ این مشق ها را خط بزن
دوباره باز خواهم گشت نمی دانم چه هنگام ، از کدامین راه ولی یکبار دیگر ، باز خواهم گشت و چشمان تو را ، با نور خواهم شست و از عرش خداوندی ، شما را هدیه های تازه خواهم داد به لب های فرو بسته ، امید خنده خواهم داد به دیوار حریم عشق ، یکبار دگر ، من تکیه خواهم زد به گندم ، من حدیث نو شکفتن ، یاد خواهم داد به شمع روشن محفل ، رموز همنشینی با پر پروانه را ، من یاد خواهم داد گل نرگس به دشت مهربانی ، هدیه خواهم برد کمرهای خمیده از شقاوت ، راست خواهم کرد برای فهم زیبایی ، دوباره واژه خواهم ساخت دوباره مزه لبخند را ، من بر لبان خشک خواهم راند
نگاه مهربانانه ، امید گرمی خانه رسوم عشق ورزی را ، دوباره زنده خواهم کرد برای قفل لب هاتان ، برای فتح دل هاتان ، کلید تازه خواهم داد برای سر نهادن ، تا سحر بگریستن ، آنک هزاران شانه خواهم داد به مردم بانگ خواهم زد: هلا ای عاشقان خسته نومید ، به پیش آرید دفترهای مشق زندگانی را که من سر مشق های تازه خواهم داد برای صبح فردا ، مشقتان این است هزاران بار بنویسید ، آزادی ، محبت ، عشق و یکصد بار بنویسید ، انسان بنده حق است و بنویسید ، رنگ آسمان آبی است سیاهی ها ز دفترهای قلب خویش برگیرید کنون با خط خوش ، زیبا در اوراق سفید قلبتان این جمله را صد باره بنویسید خدا نور است ، زیبایی است خدا آزادگی را دوست می دارد دوستان وهمکاران گرامی تا فرصتــــی دگـــر اورا سپـــــــــــاس شمــــــــــا را بـدرود. آرزومند شادکامی تان
کــوچـــه
اثری ماندگار از زنده یاد فریدون مشیری
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینة عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم: حذر از عشق!؟ ندانم!
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم،
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
ای دل چه اندیشیده ای درعذرآن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی اوچندان کرم زین سوخلاف وبیش وکم
زان سوی او چندان نعم ، زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد، چندین خیال وظن بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندین چشش ازبهرچه ؟ تاجان تلخت خوش شود
چندین کشش ازبهرچه ؟ تا در رسی در اولیا
ازبدپشیمان می شوی ،الله گویان می شوی
آن دم تو را او می کشد تا وارهاند مرتورا
ازجرم ترسان می شوی ، وزچاره پرسان می شوی
آن لحظه ترساننده رابا خودنمی بینی چرا؟
گرچشم تو بربست او چون مهره ای دردست او
گاهی بغلتاندچنین گاهی ببازد درهوا
گاهی نهد درطبع تو سودای سیم و زروزن
گاهی نهددرجان تو نورخیال مصطفی
این سوکشان سوی خوشان وان سوکشان باناخوشان
یا بگذردیا بشکند کشتی دراین گرداب ها
چندان دعاکن درنهان چندان بنال اندرشبان
کزگنبدهفت آسمان درگوش تو آید صدا
بانگ شعیب وناله اش وان اشک هم چون ژاله اش
چون شد زحد،ازآسمان آمدسحرگاهش ندا
گرمجرمی بخشیدمت وزجرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن دیدارحق خواهم عیان
گرهفت بحرآتش شود من در روم بهرلقا
گر رانده ی آن منظرم ،بسته است ازاو چشم ترم
من درجحیم اولی ترم جنت نشاید مرمرا
جنت مرا بی روی او هم دوزخ است وهم عدو
من سوختم زین رنگ وبو کو فر انواربقا
گفتندباری کم گری تاکم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذردازحد بکا
گفت ار دوچشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هرجزو من چشمی شود کی غم خورم من ازعمی
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تاکورگردد آن بصر کو نیست لایق دوست را
اندرجهان هرآدمی باشد فدای یارخود
یاریکی انبان خون یاریکی شمس ضیا
چون هرکسی درخورد خود یاری گزیدازنیک وبد
ما رادریغ آید که خود فانی کنیم ازبهرلا
روزی یکی همراه شدبا بایزید اندررهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا
گفتا که من خربنده ام. پس بایزیدش گفت رو
یارب خرش رامرگ ده تا او شود بنده ی خدا
( از غزلیات شورانگیزمولوی دردیوان شمس )