نگاه کن…
می بینی ، خاطراتت دارند رژه می روند
همکلاسی ...
یادت می آید ، آن موقع را می گویم که بهارمان بود ، من بودم و تو بودی و کتاب و صبح آغشته به گلهای محمدی
سرپیر و دشرگان .
مشق عشق می نمودیم ، با شبنم آغشته به عطر گل های زرد لب جوی .
و
ذهنمان چه معادلات جورواجوری را حل می کرد .
به کمک نسیم بهاری
از آن روزها به یادگار تو را دارم و خاطرت را
و
هنوز بوی گل های محمدی درونم جاری است .
چه عطشی داشتیم برای با هم بودن ،
همکلاسی یادت به خیر
تو هیچ وقت برایم پیر نمی شوی
اما
حس می کنم چیزی درونم شکسته
برای همیشه ....
نظرات شما عزیزان: